برای پدر
یک ماه و بیست و شش روز و ده ساعت و شانزده دقیقه و بیست ثانیه است که پدر شده.
پدر:
یک ماه و بیست و شش روز و ده ساعت از عمر این دیدار میگذره.دیدار پدر و پسر.از لحظه ای که در آغوشش چشم باز کردی.از لحظه ای که در گوشت نجوای اذان را زمزمه کرد و کامت را صلوات کنان با آب زمزم برداشت.از همان لحظه های اول این دیدار،عاشقت شد. از همان لحظه های اول،مهرت به دلش نشت و دیدمش که یک دل نه صـــــــــــــــــــد دل عاشقت شد.زیباترین تجربه ی زندگیش و اولین فرزندش هستی.منتظرت بود.تمام این 9ماه و شاید خیلـــــی فبل تر ها.قبل تر هایی که من و تو از آن بی خبریم. از همان لحظات نخست،دوباره عطر عاشقی سراسر وجودش را گرفت.چشمانش طور دیگری میدخشند وقتی به تو نگاه میکند.زیباییت را میستاید و قدر دان با تو بودن است. وقتی خوابی،صدایم میکند که بانو کجایی.ببین چه فرشته وار و پری چهره خوابیده است و ناز میفروشد و حق هم دارد.خریدن دارد این ناز.تو را میگوید سیب سرخ من.حق هم دارد.نازت را میخرد آن هم کیـــــــــــلو کیــــــــــلو. گریه که میکنی میشکند دلش.تاب نمیآورد اخمت را.نامت از سر زبانش نمی افتد.وردش شده این روزها حسام الدین بابا گفتن.
روزه و خسته از گرمای خرما پزان که می آید خانه با تمام آن خستگی و بیخوابی(شب تا صبحش با شما گذشته)مشتاقانه سراغ اولین کسی را که میگیرد شمایی.
تمام خانه را دنبالت میگردد.لباس کار به تن،بغلت میکند،بوییدن و بوسیدنت نیرویش میشود برای بردن خستگی یک روز پر مشغله از تن.غبار خستگی از تن میزداید و باز تو میشوی تمام فکر و ذکرش.از تو میپرسد و دوست دارد بداند روزت چطور گذشت.
ذوق میکند وقتی میبیند از شما،وقتی در خانه نبوده لحظه ای به یادگار ثبت کردم و ماندنی شده.سراغ عکست را میگیرد و با ذوق نگاهت میکند.انگار میخواهد از دست ندهد حتی یک لحظه با تو بودن را حتی وقتی در خانه نیست.
برای استراحت که میرود هنوز پلکهایش خواب را در آغوش نگرفته صدایت را میشنود.
دلش سراغت را میگیرد.خواب را رها کرده بازی کردن با تو را به لذت استراحت ترجیح میدهد.وقتی زور میزنی تا از اسارت قنداق راحت شوی بند قنداقت را سریع باز میکند تا به قول خودش نجاتت دهد.فقط خودش زبانت را میفهمد و اندازه ی یک متخصص کودکان راجع به تو چیز میداند.با تو صحبت میکند و جوابش میدهی.دوستت دارد.خستگی نمی شناسد وقتی تو در آغوشش هستی.
خلاصه تمام لحظه هایش تو شدی.
پسر:
صدایش را که میشنوی مثل فنر از جا میپری و چشمانت تا جاییکه ممکن است گرد میشوند.دنبال صورتش میگردی که تو را مخاطب قرار میدهد،حسام الدین بابایی
وقتی با تو صحبت میکند سعی میکنی با همان زبان کودکانه،هرچند نا مفهوم و غ غ کنان نشان دهی که مخاطب خوبی هستی.
در دستانش آرام میگیری(حالا اگر من بغلت کنم همان مدلی،جیغ بنفش تحویلم میدهی ها).
وقتی با تو حرف میزند با دهان بی دندانت برایش لبخند ملیح میزنی و گاهی قهقهه کنان دست پا تکان میدهی که نشان بدهی کیفور شدی و حسابی خوش گذشته است بازی با بابایی.
صدای لالاییش را دوست داری،آرام میگیری وقتی برایت میواند(حالا اگه من لالایی بخونم میبینم خودم خوابیدم و شما داری با تعجب بهم نگاه میکنی.والله) روی سینه اش میخوابی چون میدانی امن ترین جای دنیا برای تو اغوش گرم اوست. وقتی از تو میواهد بگویی آغو با صدایی کشیده و ناز دار میگویی آغووووو و تا جایی که ممکن است آن واو را میکشی. ظاهرا بدت هم نمیآید سوژه ی دوربینش شوی،چون به قول رسانه های خبری همیشه در صحنه حاضری.
خلاصه پدر و پسر برای خودتان دنیایی دارید دیدنی.
برای دوست داشتنتان دنبال هیچ بهانه ای نمیگردم،چه که خودتان تنها بهانه های زندگی منید.
آنچه در ادامه می آید لحظات با هم بودنتان است به روایت تصویر.:
خواب در امنترین پناهگاه دنیا گوارای وجود نازنینت.
یک....دو...سه....سیــــــــــــــــــــــــــــــــب
همیشه مشتاق بودیم چیزی را برای اولین بار دستت بگیری.خوب این لحظه ی مبارک بالاخره فرا رسید و شما چنگ انداختی و گرفتی.آن هم چه گرفتنی.
وقتی هیچ رقمه ول کن معامله نبودی
این ستاره هایی که پس زمینه ی تصویرند همان ستاره های آسمان حسام الدین هستند که چشم از انها بر نمیدارد.
سوژه ی دوربین که میشوی،و عکاس که بابایی باشد،عکس میشود این: