نخستین پرواز
سیب سرخ زندگی ام سلام
همراهان همیشگی ام سلام
دلتنگی
دلتنگی
دلتنگی
دلتنگی گاهی بهانه ای ست برای آنکه بدانیم چقدر دوستمان دارند و چقدر دوستشان داریم،بهانه ای برای اینکه قدر بدانیم لحظه لحظه های با هم بودنمان را.برای اینکه با هم بودنمان از روی محبت باشد نه عادت و فرق این دو را بفهمیم.دلتنگی گاهی میشود عین همان مساله ی پیچیده و حرص درآر جبر و انتگرال دوران مدرسمان،که گاهی ساعتها و صفحه ها به دنبال یافتن جوابش سیاه میکردیم،در حالی که جواب یک فرمول ساده ی یک خطی بود.
دلتنگی همان مساله است،و جواب ساده و یک خطی آن شاید یک عبارت کوتاه است:
کم کردن فاصله ها.
به بهانه ی کم کردن فاصله ها و هزارو یک بهانه ی قشنگ دیگر،نخستین پرواز حسام الدین رقم خورد و آنچه در ادامه می آید،شرح این معراج زیباست.
سکانس اول:پلان یکم،قصد سفر
کلا دارم کم کم به این نظریه ی خلق الساعه اعتقاد پیدا میکنم.نمی دونم چرا یه وقتایی هرچقد واسه یه چیزی برنامه میچینی آخرش حساب کتابات درست از آب در نمیان و نمیشه ولی یه وقتایی یهو همه چی درست میشه.ماجرای قسمت خاطر مبارکتون هست که،قسمت که باشه،قرعه به نام تو مییفته،قسمت که باشه صبح یهویی ز میزنی واسه رزرو بلیط توو اوج شلوغی،و شب چمدون به دست و بچه زیر بغل،منتظر ایرباس هستی.کلا قسمت که باشه همه چی خودش میشه یهویی.
پلان دوم:اسم نداره
صبح که رفتنمون قطعی شد بدو بدو هم شروع شد و این بدو بدوها ادامه دااااااااااشت تا لحظه ی حرکت.الان که دارم یه فلاش بک میزنم به خاطره ها،روی خودم که زوم میکنم،ناخوداگاه فقط و فقط یک چیز توی ذهنم نقش میبنده:میگ میگ.چقدر اون روز من شبیه میگ میگ بودم.از آرایشگاه به خونه.از آشپزخونه به چمدون.از چمدون به کمد.خلاصه اون روز من همه جا پیدا میشدم.شده بودم عین زبل خان.زبل خان اینجا.زبل خان اونجا و اوضاع به همین منوال گذشت تاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا لحظه ی حرکت.
سکانس دو:پلان یک،هواپیما
تا ارتفاع عشق از سطح زمین کنده میشی،از این بالا همه چیز خیلی خیلی کوچیکه،خونه ها،آدمها،شهرها و حتی مشکلات و غصه ها.چقدر خوبه به همه چیز از همین ارتفاع نگاه کنیم.از همین بالا.اونوقت هیچ وقت دنیامون به آخر نمیرسه.هواپیما بالای ابرها پرواز میکرد.مقصد:پایتخت دلهای عاشق(مشهد).توی هواپیما حسام الدین به لطف استامینوفن،موقع take offخواب بود برای همین خیلی خوشحال بودم که گوشهاش درد نگرفت.توی هواپیما با سامیار کوچولو و مامان مهربونش آشنا شدیم،بی نهایت دوست داشتنی بودن،بماند که بعد از فرود به طرز کاملا مشکوکی مفقود الاثر شدن،ولی خوب چیزی که از آدمها میمونه خاطره ست و خدا رو شکر اولین پرواز دو نفری ما(اینجانب+سیب کوچولو)پر بود از خاطره های قشنگ.مهماندارها خیلی حسام الدین رو دوست داشتن و مدام دورش میچرخیدن و براش بای بای میکردن و بازم خدا رو شکر موقع فرود سیب کوچولو اذییت نکرد.خیلی نگران بودم که گوشهای حظار رو با جیغ های بنفش اذییت کنه که خدا رو شکر این اتفاق نامبارک نیفتاد که البته میذارمش به حساب خوش شانسی خودم درست مثل لوک خوش شانس(خوش شانس که باشی درست زمانی که تصمیم میگیری وبلاگ سیب کوچولو رو بعد از گذشت قرن ها به روز رسانی کنی،تنها سایتی که ازش شکلک میگرفتی کاملا اتفاقی و ناگهانی،ناپدید میشه.به همین خوشمزگی).
پلان دو:اولین ورود حسام الدین شهر خودم(مهشد به قول پسر خاله م)
بابایی مهربون و داداش گلم اومده بودن استقبالمون.حسام الدین اصلا غریبی نکرد.برعکس انگار بابام رو میشناخت و قهقه کنان رفت بغلشون و همه چیز خیلی گل و بلبل بود تا........................تا صبح روز بعد که آقا فسقلی سرما خوردن.به همین خوشمزگی. خلاصه به هر مشقت و سختی که بود،اولین سرماخوردگی گل پسر رو پشت سر گذاشتیذیم.
در مهشد اتفاق افتاد:
نخستین غلط زذن های سیب کوچولو،یه روز صبح که بیدار شدیم دیدیم حسام الدین بیداره.طبق عادت روزانه ش تا قنداقش رو باز میکنم دستاش مثل فنر میپرن هوا.مشغول خوش و بش با حضرت آقا بودیم که یهو دیدیم شروع کرد غلط زدن به پهلو.و اونجا بود که اشک در چشمانم حلقه زد و به عنوان یک مادر خیلی خیلی نمونه به خودم کلی بالیدم و همونجا هم چندتایی دیپلم افتخار به خودم دادم،حالا دلیل این افتخار چی بود و چه ربطی به من داشت رو خودم هم هنوز کشف نکردم.
ماجرای دندان:از اول سه ماهگی سیب کوچولو مرتب آب دهنش راه افتاده بود.مامان دیدن. دلیل این آبریزش ظهور نخستین دندان تشخیص داده شد،الان از اون تاریخ 60روز ناقابل میگذره و ما هنوز چشممان به جمال مروارید اول روشن نشده و این داستان همچنان ادامه دارد.
آواز خواندن:از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان از هر انگشت سیب کوچولو پونصد شونصدتا هنر میریزه از نوع تجسمی و غیر تجسمی.از شروع سه ماهگی ایشون شروع به خوندن کردن و انصافا ته صدای خوبی هم دارن.تمام نت ها رو سعی میکنن با دقت تمام با زیر ترین صدای ممکن بخونن.اصوات مبهم و عجیبی که گاهی شبیه جیغ میشدن و گاهی زبان ژاپنی.همین طور ادامه بدن به یک سالگی نرسیده استاد سبک سنتی میشه.یعنی من عاشق اون تحریرهای ریز صدای استاد هستم و میباشم و خواهم بود.
قهقهه:از جمله جک های فوق العاده خنده دار که میتونه حسام الدین رو ساعتها باهاش خندوند این جمله ست:متعلقین و متعلقات خوبن؟؟؟خانم والده خوبن؟؟اخوی چطورن؟؟یعنی کافیه اینارو ازش بپرسی.ساعتها میخنده.البته این جمله به مرور زمان کوتاهتر هم شد.این اواخر تا بهش میگم متعلقین میزنه زیر خنده.
خواب شب:از جمله دلایلی که به خودم دیپلم افتخار دادم تنظیم خواب حسام الدین بود.البته ناگفته نماند که مادرم خیلی تلاش کردن خواب آقا رو تنظیم کنن.تلاش از ایشون،کسب مدال قهرمانی از بنده.اینقدر با هنرم من.
شناخت متعلقین و متعلقات:از شروع سه ماهگی سیب کوچولو غریبه و آشنا رو از هم تشخیص میداد.به محض دیدن یک صورت جدید غریبی میکرد.البته این احساس تا 5دقیقه بیشتر طول نمیکشید،طوری که بعد از گذشت این 5 دقیقه نه تنها دوست داشت با شخص جدید بازی کنه بلکه از رفتنش ناراحت هم میشد.اینقدر اجتماعیه بچم.
غذای آقا کوچولو:تا همین الان که سیب کوچولو چهار ماه و نیم از تولدش میگذره هیچی غیر از شیر خودم و قطره ی مولتی ویتامین نخورده.برای شروع غذای کمکی مرددم.مخصوصا که داره دندون در میاره و شبها چندین بار بیدار میشه و آژیر خطر در خانه به صدا در میاد.
حسام الدین و بابایی:جورشون جور است و فوق العاده هم با هم خوبن و خیلی هم خوش میگذرد و بینشون غریبه راه نمیدن و اصلا یه وضعی.
حسام الدین و خانواده:کلا مادربزرگ و پدر بزرگها خیلی خاطرش رو میخوان.از بازی کردن باهاش سیر نمیشن.آقا هم که بدش نمیاد و با شیرین کاریهاش دل همه رو میبره.
و اما...
حسام الدین و مامان سحر آمیز:دلها بسوزد برای مامان سحر آمیز.گفته بودم این روزا شبیه میگ میگ شدم؟؟؟انصافا یه جاهایی حس میکنم فیلم زندگیم رو گذاشتن رو دور تند.من که به خوشخواب خاورمیانه معروف بودم حالا به یکی دو ساعت خواب که مدام قطع و وصل میشه راضی شدم.به دلیل مشغله ی زیاد از دیدار دوستان و آشنایان اعم از نی نی وبلاگی و غیر نی نی وبلاگی باز ماندم.البته دوستان مهربونم مثل راضیه جان،فریده خانم،هانیه جان و بقیه ی خاله های گل همیشه ما رو شرمنده ی لطفشون میکنن.این روزها کلا به قول یارومسنجرinvesebleشدم یعنی هم هستم هم نیستم املاشم فک کنم اشتباه نوشتیدم.
واکسن گل پسر رو زدیم اما واکسن فلج متاسفانه کمیاب شده و نبود که بزنیم.ما رو فرستادن دنبال نخود سیاه بگردیم تا یک ماه دیگه.راستی کسی نمیدونه کجا نخود سیاه گیر میاد؟؟؟
عکسهای گل پسر قبل از مسافرت و پایان دو ماهگی:
یعنی عاشق این ژستتم.عین این مربی های کاراته هستن چطور دستتو گذاشتی رو شونه ی بابایی انگار میخوای بگی این شاگردمه منم مربیش هستم.