سیب سرخ کوچولوسیب سرخ کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

خاطرات یک سیب سرخ خوردنی!

پنج ماه زندگی

1393/1/9 14:48
نویسنده : رز بانو
6,315 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام به مادران و خواهران گلم

من بابای سیب کوچولوام .میدونم مامان سیب کوچولو خیلی تو سرزدن به وبلاگ قصور کرده.

من اومدم کمی بروزش کنم چون الان هردو مشهدن تو این تاریخ 93.6.2  گفتم فرصت خوبیه.

متن پایین نوشته خود مامان سیب کوچولوه که خیلی وقته نوشته ولی تو چرکنویسها نگه داشته!

هرروزم میگه چون وقت نداشتم شکلک بزارم پستش نمیکنم!

بله من از همه عذر میخوام و همچنین از خود سیبمون.

اینم نوشته ها و عکسهای زمان 5 و 6ماهگیش :

سلام شکوفه ی بهار نارنج من

پنج ماه از روز قشنگ تولدت گذشت.تو این مدت به زندگیمون یه طعم جدید و قشنگ دادی. نمیدونم کی و کجا چشمای نازت این سطرها رو که مامانی با یه دنیا عشق برات نوشته میخونن ولی اینو بدون از لحظه ی ورودت،لحظه هامون پر از عاشقی شدن.

عاشق با تو بودنم فرشته ی کوچولوی من.عاشق زندگی با طعم سیب سرخ،با عطر سیب سرخ که میپیچه تو لحظه هام و دنیامو پر میکنه از شادی و خنده های کودکانه.

به بهانه ی پنجمین ماه با هم بودنمون و زمینی شدنت،اومدم تا برات از خاطرات لحظه لحظه ی این روزا بنویسم. 

از وقتی که پا به این دنیا ی قشنگ گذاشتی صدات موسیقی متن لحظه هامون شد.

دنیا رو با یه رنگ جدید دیدیم.رنگ ناب کودکانه.دنیای کودکانه آسمونش آبی ترِه،درختاش سبزترن و رودخونه هاش زلالتر.نقاشی هایی که تو دنیای آدم بزرگها به چند خط مبهم روی کاغذ خلاصه میشن تو دنیای بچه ها رنگ واقعییت و زندگی به خودشون میگیرن،پرنده هاش پرواز میکنن و ماهی هاش تو حوض آب شنا میکنن و فقط خط خطی رو کاغذ نیستن.

..... 

از وقتی که پا به این دنیا ی قشنگ گذاشتی صدات موسیقی متن لحظه هامون شد.

دنیا رو با یه رنگ جدید دیدیم.رنگ ناب کودکانه.دنیای کودکانه آسمونش آبی ترِه،درختاش سبزترن و رودخونه هاش زلالتر.نقاشی هایی که تو دنیای آدم بزرگها به چند خط مبهم روی کاغذ خلاصه میشن تو دنیای بچه ها رنگ واقعییت و زندگی به خودشون میگیرن،پرنده هاش پرواز میکنن و ماهی هاش تو حوض آب شنا میکنن و فقط خط خطی رو کاغذ نیستن.

شاید زمانی که  داشتم مقدمه ی این مطلب رو برات مینوشتم و میخواستم برات از خاطرات پنج ماهگست بنویسم هیچ وقت حتی فکرشم نمیکردم که موقع نوشتن ادامه ی این مطلب تو ده ماهگیت رو تموم کرده باشی;سال نو شده باشه;ما به یه خونه ی جدید منتقل شده باشیم;و من و تو در حال گذروندن اولین تعطیلاتمون تو مسافرت مشهد باشیم.

چقدر روزها زود میگذرن فرشته ی من و واقعا چقدر زود دیر میشه و طبق معمول من موندم و یک عالمه برگه ی نانوشته و سفید تو دفتر خاطراتت و یک افسوس بزرگ برای تک تک لحظه هایی که باید ٍثبت میشدن و میموندن برای همیشه;تا یادم بمونه و یادت بمونه طعم شیرین اولین ها ی زندگی رو.اولین دندان.اولین قدم.اولین بازی.اولین کلمه و و و...

فرشته ی قشنگم:اولین مرواریدت ساعت 8:50روز پنجشنبه 92/11/3 توسط مامانی و بابایی رویِّت شد. درست دو ماه از انتقالمون به خونه ی جدید میگذشت و مامانی من که تمام این دو ماه پیشمون بودن و به شما میرسیدن صبح پنجشنبه برگشتن مشهد در حالی که فکر و ذکرشون پیش شما بود.
آخه شما دو سه روزی تب کردی و مدام بهونه گیری میکردی عزیز دلم.

ساعت حدود هشت و نیم شب بود که بهونه گیریهای شما دیگه به اوج خودش رسیده بود که الا و بلا باید بغلم کنید.من هم بغلت کردم و طبق عادت معمول و همیشگی مشغول تفحص دهان مبارک شدم که یهووووو چشمم به جمال اولین مروارید خوشکلت روشن شد.از شدت ذوق سر از پا نمیشناختم.زودی این خبر خوب رو به بابایی هم دادم و ایشون با دیدن مروارید کوچولوی ما خیلی خوشحال شد.برق شادی رو میشد تو چشمای بابایی دید.بغل کردن و کلی قربون صدقه ت رفتن که ماشالله مردی شده گل پسرم.به مشهد هم زنگ زدیم و خانواده رو در جریان گذاشتیم.اولین مرواریدت بهانه ی شادی همه ی ما بود اون روز.

فدای فرشته ی نازم بشم.

اولین شیرینکاریها ی شما مربوط میشه به روزهایی که مامانی پیشمون بودن یعنی شروع ماه پنجم زندگی شما.هروقت مامانی چادر میذاشتن سرشون برای نماز شما میرفتی و کلی گیر میدادی که چادر رو روی سر شما هم بذارن و باهات بازی کنن.چادر که میذاشتن سرت خیلی بانمک میشدی.مثل حاج خانمهایی که تازه از جلسه قرآن برگشته بودن.یکی دوبار مامانی وقتی چادر گذاشتن سرت صدات کردن اقدس خانم و تو از ته دل میخندیدی.بعد از اون هر بار مامان یا من رو در حال نماز میدیدی یا روسری سرمون میکردیم میدویدی میومدی که برای تو هم روسری یا چادر بذاریم.این بازی رو دوست داشتی و خودت بهمون میگفتی اگه اگه.یعنی اقدس خانم بذارید سرم و کلی میخندیدی.فدای تو بشم من که خنده هات بهونه ی زندگیمون شدن.فضای خونه وقتی پر میشه از صدای خنده هات چقدر خواستنی تر میشه.انگار زندگی با تو یه طعم دیگست.شیرینه شیرینه شیریییین.

هنوز چهار دست و پا میرفتی.مدت زیادی از چهار دست و پا رفتنت نگذشته بود ولی روز به روز سریعتر و مسلط تر چهار دست و پا میرفتی.بابایی وقتی تو رو اینجوری میدیدن میگفتن واقعا بچه ظرف چند روز چقدر تغییر میکنه.اینقدر سریع چهار دست و پا میرفتی که به محض شنیدن صدای کلید بابایی خودتو میرسوندی به در تا دلبری کنی و اولین کسی باشی که بهش خسته نباشید میگه و انصافا چقدر خوب این کارو انجام میدادی.بابایی با دیدنت تمام خستگی دنیا از تنش میره.به پهنای صورت لبخند میزنه.چشماش برق خاصی میزنن.وخلاصه حال بابایی با تو خوبه خوبه.

غذاهای کمکیت رو شروع کرده بودیم.فرنی.شیر خشک و بسکوییت مادر.حریره بادوم.البته بیشتر مامانی من زحمت غذا دادن به شما رو میکشیدن چون من هنوز در حال چیدن خونه بودم و کم تجربه.کم کم سوپ هم به وعده های غذایی شما اضافه شد.ذوق و شوقمون وصف نشدنی بود.از اینکه میدیدیم شما کنار ما سر سفره میشینی و غذا میخوری یه عالمه ذوق میکردیم.

همچنان بازی مورد علاقه ی شما توپ بود.چهار دست و پا دنبال توپ میرفتی و کلی باهاش سرگرم میشدی.تمایل زیادی هم به جغجغه های بیچاره و دندونگیر نداشتی فلذا این طفلی ها کلا مهجور موندن.

اولین کلمه ی شما:روزهای آخر شش ماهگی شما بود و ما کماکان منتظر بودیم که اولین کلمه رو از زبون شما بشنویم.همیشه بین من و بابایی مسابقه بود.من میگفتم اولین کلمه ی حسام الدین مامان هست و بابایی میگفت نخیرم.اول میگه بابا.هم آسونتره هم خوشکلتر رو زبون میچرخه هم اینکه مرد سالاریه اصلا.زوره.خلاصه روزها گذشت و این شرط بندیها کماکان به قوه ی خود باقی تا اینکه.......شازده کوچولوی ما زبون بازکردن و اولین کلمه که با صدای ناز گفت این بود.گووووووووووووووول.بله.گول.به همین میزان کشیده درست مثل صدای عادل خان وقتی میفرمایند گوووووووووووووول توی دروازه.با تعجب خیره به دهان آقا کوچولو بودیم و در ناباوری از چیزی که شنیده بودیم که ایشون دوباره ایراد فرمودن گوووووووووول و ما یقین پیدا کردیم که درست شنیدیم.

بله.اولین کلمه ی آقا حسام الدین گوول بود و منظورشون از ایراد این کلمه توپ بود.فرشته ی ما هر وقت توپ رو میدید یا میخواست توپ بازی کنه یا تو تلویزیون فوتبال میدید میفرمودن گوووول.نا گفته نماند که در طول سفر من که مشهد بودیم ایشون همیشه میل داشتن غذاشون رو در حال دیدن فوتبال میل کنن.بله.اینجوریاست.بالاخره باید به پدر و دایی و صد البته عموهاش بره یا نه؟؟؟اصلا از قدیم الایام فرمودن که :پسر کو ندارد نشان از پدر.بله.خیلی هم درست فرمون.

نتیجه ی اخلاقی که میشه گرفت هم اینه که اولین کلمه ی سیب کوچولو نه بابا بود.نه مامان.فقط و فقط گوووووووووووووووووووووووووووووووووووول.

این روزها شما خیلی از گوش درد شکایت میکردی.البته این وضعییت تا همین الان هم ادامه داره.نا گفته نمونه خاطرات پنج ماهگی شما رو من از ماه پنجم نیت کردم بنویسم .بعد بقیه ش رو تو سفر مشهد نوشتم.ادامه ی اون رو وقتی برگشتیم اهواز و شما هفت ماهت بود وخاتمه ش رو الان که شما سیزده ماهتونه.یعنی یک یک سال و یک ماه.(یه همچین مادر نمونه ای هستم من)

و این بود انشای من(خاطرات ماه پنجم زندگی سیب کوچولو)

 

پسندها (2)

نظرات (2)

فریده مامان آیهان
3 شهریور 93 14:54
اینم گریه خوشحالی من از دیدن حسام جونم.فقط خدا میدونه چقدر دلتنگ الیسا جون و حسام بودم. خیلی ممنون بابای سیب کوچولو. از طرف من حسام خوشگلمو خیلی بوس کنین فدای چشای خوشگلش بشم.
عمه جون و عمه مریم(ملم جون)
28 شهریور 93 2:52
ماشاله خدا حفظش کنه