دل نگرانی های یک مامان کوچولو
اپیزود 2: اولین چکاپ بارداری .
به محض اینکه ماما اسمم رو صدا زد مثل جرغه از جام پریدم و ظرف یه ثانیه پریدم رو تخت.ماما ازم یه کنکور حسابی گرفت بعد از پرسیدن یه دوجین سوال فشار و وزنم رو اندازه
گرفت و توی پرونده ی باردارین یادداشت کرد.بعد هم دقیقا وقتی انتظارش رو نداشتم گفت
خوب دیگه کار ما تمام شد کوچولوی شما 1ماه و 4روزشه.من که حسابی برای شنیدن صدای
قلبش دلم رو صابون زده بودم با تعجب پرسیدم همین؟؟؟گفت آره دیگه.میتونید برید پیش
دکتر بهش گفتم نمیشه برا منم ازون دستگاها بذاری؟ آخه منم میخوام صدای قلبش رو ب
شنوم.تا این جمله از دهان مبارک من خارج شد یهو اتاق با صدای خنده ی ماما منفجر
شد.بعد که خنده هاش تموم شد بهم گفت هنوز خیلی زوده خانمی.هنوز صدای قلبش
نیست که بشه با دستگاه شنیدش.خودم رو جمع و جور کردم و ماما رو در حالی که هنوز
لبخند میزد ترک کردم.منشی گفت باید بشینی تا صدات کنیم.نشستن همان و همان همان
اپیزود 3: اتاق دکتر
بعد از 5ساعت انتظار که به اندازه ی 5سال گذشت بالاخره منشی به حرف اومد و با صدایی
که انگار از ته چاه میومد گفت چندتا باردار چک شده دارم؟؟؟طوری دستم رو بردم بالا که هر
کی من رو میدید یاد این بچه درس خونایی میوفتاد که واسه گرفتن نمره دستشون رو تا جایی
که میتونن میبرن بالا. ازونجایی که انگار دستم از همه بالاتر بود منشی منو زودتر فرستاد.
دکتر با دیدنم کلی بهم تبریک گفت و ازم خواست برای سونو اماده بشم.حس و حال من رو
اون لحظه فقط خدا میدونه.اشک تو چشمام جمع شده بوددقیقا گریه میکردم.دکتر
بعد از دلداری دادنم گفت آره ایناهاش یه فسقلی کوچولو اینم قلبش و یه نقطه ی روشن
رونشونم داد.قلبت رو که دیدم دیگه کاملا بغضم ترکید و دکتر مونده بود چطور آرومم کنه
وای فدات بشم من خدایا یعنی این نقطه ی کوچولو که داره مثل نبض میزنه قلب کوچولوی
نی نی نازمه.اولین باری بود که همچین حسی رو تجربه میکردم.یه قلب کوچولو در وجودم
داره میزنه.چه حس قشنگی.منم که حساسسسسسسسسسسسس
الهی فدای قلبت بشم من عشق مامان.خیلی احساس عجیبی داشتم.یه زندگی در درونم
درحال شکل گرفتن بود.یه موجود زنده ی کوچولو و ناز در درونم داشت رشد میکرد.وای
دیگه گریه م شدت گرفته بود از
شادی.دکتر محو تماشات شده بود انگار اولین نی نی بودی که میدید.و گفت همه چیز عالیه
خدا رو شکر ماه من.خیالم راحت شد که حالت خوبه.پشت برگه ی سونو قشنگترین جمله ی
دنیا نوشته شده بود.رحم حاوی یک جنین زنده.وای که چقدر این رو با خودم تکرار کردم و با
هربار تکرارش انگار دنیا رو بهم میدادن.بابایی تمام این 6ساعت پایین مطب ایستاده
بود.وقتی از مطب اومدم بیرون با نگرانی و اشتیاق نگاهم میکرد.وقتی من رو خندون و شاد
دید از لبخند رو لبهاش نشست.پرسید چه خبر؟؟؟گفتم رسما بابایی شدی.دلم خیلی براش
میسوخت تمام مدت سر پا بود.با مهربونی نگاهم کرد و گفت بخدا همین لبخندت به تمام دنیا
میارزه تا دیدم داری لبخند میزنی تمام خستگیم رفت و دلم آروم گرفت.و این بود جریان
اولین ملاقات من و سیب کوچولو.وای یاد این بچه مدرسه ای ها افتادم که پای ثابت آخر
انشا شون همیشه این جمله ست:و این بود انشای ما.لحظه هام شیرین شده بودن
شیرینتر از عسل.به شیرینی تمام انشاهای کودکی.