سیب سرخ کوچولوسیب سرخ کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات یک سیب سرخ خوردنی!

دل نگرانی های یک مامان کوچولو

1391/8/30 15:25
نویسنده : رز بانو
637 بازدید
اشتراک گذاری

♥♥سلام ماه پیشونی من♥♥                                                                                                  

از روزی که خبر خوش اومدنت رو شنیدم

سراسر اشتیاق و انتظار شدم برای دیدنت.شکلک

باید از 1تا 19مهر صبر میکردم تا ببینمت ولی

فقط خدا میدونه هر روزش برام به اندازه ی

یک سال طول میکشید.روز شماری نه ثانیه

شماری میکردم تا ببینمت عزیزم.همش نگران

بودم.خدایا نکنه پوچ باشه.خدایا نکنه مشکلی

وجود داشته باشه.فقط خدا میدونه چقدر نگران

بودم.باباییت تو این روزا تمام تلاششو کرد تا

نگرانی ها و دلشوره های من رو کم کنه و

مثل همیشه بهم روحیه میداد و آرومم میکردشکلک

روزها به کندی سپری میشدن.انگار به عقربه های

ساعت وزنه های آهنی وصل بود که نمیذاشت

زمان سریعتر بگذرهشکلک.آخرش طاقت نیاوردم و15مهر

رفتم برای سونو تا قلبم کمی آروم بشه گلم.  

جدا کننده فانتزی                                                                         

با نگرانی مسیر خونه تا مطب دکتر رو طی کردیم

اینقدر دلشوره داشتم که نفهمیدم کی به مطب

رسیدیم.اشکلکونقدر شلوغ بود که خیلی از بابایی ها

بیرون ایستاده بودن.تمام صندلی ها  رو هم 

مراجعین پر کرده بودن.بسختی راه خودم رو از

بین جمعییت باز کردم و از منشی وقت خواستم

ازم پرسید مورد مراجعه تون چیه.با صدایی مطمین

گفتم:من باردارم.قند توی دلم آب میشد وقتی این

جمله رو میگفتم و صادقانه بگم یه احساس قشنگ

که آمیزه ای از غرور و افتخار بود تو صدام موج میزد

منشی اسمم رو داخل طومار اسامی مراجعین نوشت

وقتی دیدم اون همه اسم قبل از من هست فشارم داشت

میافتاد.محو تماشای طومار عریض و طویل اسمها بودم 

که صدای منشی رشته ی افکارم رو پاره کرد.خانم باید 

برید اتاق ماما تا شما رو چک کنه.اتاق ماما یه اتاق کوچولو 

بود گوشه ی مطب که خاطرم هست هر وقت قبل از بارداری

با شوهری میومدم ازش میپرسیدم به نظرت این اتاق واسه چیه

منشی با اشاره ی دست اتاق ماما رو نشونم داد و اینطوری بود

که برای اولین چکاپ بارداری راهی اتاق ماما شدم.اونجا خبری از

صندلی نبود.فقط یه تخت سبز رنگ و یه میز کوچیک فضای اتاق رو 

پر کرده بودن و مامانها به زحمت میتونسن تو این فضای کوچیک 

جابه جا بشن.خودم رو روی همون میز کوچولو پیش یه مامان  که

خودش و وسایلش بیشتر مساحت میز رو اشغال کرده بودن چپوندم

جدا کننده ی فانتزی

ماما اسم مادرا رو یکی یکی صدا میکرد.یادم نمیره وقتی شکم یکی از

مامانا رو دیدم که نی نی کوچولوش هفت ماهه بود نزدیک بود پس 

بیفتم.شککلکبه نظرم اون بزرگترین شکمی بود که تا بحال دیده بودم به خودم

گفتم یعنی منم اینطوری میشم؟؟یه صدایی من رو ازین فکرا بیرون آورد

ماما یه دستگاه گذاشته بود رو شکم مامان نی نی و میخواست صدای قلب 

جنین رو بشنوه.ازونجایی که تا بحال همچین صدایی رو نشنیده بودم برام

گنگ و نامفهوم بود.تا اومدم حواسم رو جمع کنم و با یه تحلیل کارشناسانه 

سر در بیارم صدای قلبش دقیقا چطوریه نوبت من شده بود.پایان اپیزود 1شکلک

 

جدا کننده

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مرجان مامان پریساجون
30 آبان 91 15:23


سلام مامان مرجان مهربون.یه دنیا ممنون که به سیب کوچولو سر زدی.و مرسی برای یادگاری خییییییییییییییلی قشنگت.
شیما جون
30 آبان 91 17:55
سلام رزبانو ممنون که به آتیلا جون سر زدی پاسخ دادم ولی با وجود این احتمال که ممکنه نخونیش ترجیح دادم بیام اینجا.
و همچنین ممنون از لینکت.
عزیزم میدونم کمی استرس داری
منم مثل تو مامان کوچولو ام.
تو بیمارستان وقتی آتیلا جونم و آوردیم کادر بیمارستان مامان کوچولو صدام میزدن.
ولی زود مامان شدن یه حسن ه و از این بابت باید خوشحال باشی نه نگران.
مامان کوچولوها نی نی های سالم تر و زیباتری دارن و احتمال هر نوع خطری برای جنین به حداقل میرسه.
پس دلتو شاد کن و منتظر یه زندگی شیرین شیرین مثل خود سیب کوچولو باش.

سلام مامان شیمای مهربون.مرسی بابت پیام قشنگت.چند بار خوندمش.پس شما هم مامان کوچولو هستی.حق با شماست خانمی.زود مامان شدن خیلی خوب و چه بسا بهتر از بارداری در سنین بالاتره.موافقم با نظرت خانمی.ولی من چون تجربه ندارم در این زمینه و کسی هم زیاد دورم نیست که اطلاعات بهم بده دچار استرس میشم.ممنونم بخاطر پیام قشنگت.امیدوارم آتیلا جون همیشه زیر سایه ت شاد و سلامت باشه
مامان آوينا
1 آذر 91 8:34
عزيزم با كمال افتخار لينك شديد همراه شما در يك انتظار زيبا هستم شاد و سلامت باشيد هم شما و هم ني ني گل
مرسی مامان آوینا ی مهربون.خیلی لطف کردی گلم.باعث افتخار سیب کوچولو و من هست که جزو دوستای آوینا جووون باشیم.شما هم شاد و سلامت باشی و در کنار آوینا جوووون لحظه های قشنگی رو براتون آرزو دارم.

سارا
1 آذر 91 12:31
خیلی عالیه.خیلی قشنگ حست رو گفتی عزیزم.
مرسی آجی جونی.چشمات قشنگ میبینه خانمی.به قلم شما که نمیرسه خانم گل