دل نگرانی های یک مامان کوچولو
♥♥سلام ماه پیشونی من♥♥
از روزی که خبر خوش اومدنت رو شنیدم
سراسر اشتیاق و انتظار شدم برای دیدنت.
باید از 1تا 19مهر صبر میکردم تا ببینمت ولی
فقط خدا میدونه هر روزش برام به اندازه ی
یک سال طول میکشید.روز شماری نه ثانیه
شماری میکردم تا ببینمت عزیزم.همش نگران
بودم.خدایا نکنه پوچ باشه.خدایا نکنه مشکلی
وجود داشته باشه.فقط خدا میدونه چقدر نگران
بودم.باباییت تو این روزا تمام تلاششو کرد تا
نگرانی ها و دلشوره های من رو کم کنه و
مثل همیشه بهم روحیه میداد و آرومم میکرد
روزها به کندی سپری میشدن.انگار به عقربه های
ساعت وزنه های آهنی وصل بود که نمیذاشت
زمان سریعتر بگذره.آخرش طاقت نیاوردم و15مهر
رفتم برای سونو تا قلبم کمی آروم بشه گلم.
با نگرانی مسیر خونه تا مطب دکتر رو طی کردیم
اینقدر دلشوره داشتم که نفهمیدم کی به مطب
رسیدیم.اونقدر شلوغ بود که خیلی از بابایی ها
بیرون ایستاده بودن.تمام صندلی ها رو هم
مراجعین پر کرده بودن.بسختی راه خودم رو از
بین جمعییت باز کردم و از منشی وقت خواستم
ازم پرسید مورد مراجعه تون چیه.با صدایی مطمین
گفتم:من باردارم.قند توی دلم آب میشد وقتی این
جمله رو میگفتم و صادقانه بگم یه احساس قشنگ
که آمیزه ای از غرور و افتخار بود تو صدام موج میزد
منشی اسمم رو داخل طومار اسامی مراجعین نوشت
وقتی دیدم اون همه اسم قبل از من هست فشارم داشت
میافتاد.محو تماشای طومار عریض و طویل اسمها بودم
که صدای منشی رشته ی افکارم رو پاره کرد.خانم باید
برید اتاق ماما تا شما رو چک کنه.اتاق ماما یه اتاق کوچولو
بود گوشه ی مطب که خاطرم هست هر وقت قبل از بارداری
با شوهری میومدم ازش میپرسیدم به نظرت این اتاق واسه چیه
منشی با اشاره ی دست اتاق ماما رو نشونم داد و اینطوری بود
که برای اولین چکاپ بارداری راهی اتاق ماما شدم.اونجا خبری از
صندلی نبود.فقط یه تخت سبز رنگ و یه میز کوچیک فضای اتاق رو
پر کرده بودن و مامانها به زحمت میتونسن تو این فضای کوچیک
جابه جا بشن.خودم رو روی همون میز کوچولو پیش یه مامان که
خودش و وسایلش بیشتر مساحت میز رو اشغال کرده بودن چپوندم
ماما اسم مادرا رو یکی یکی صدا میکرد.یادم نمیره وقتی شکم یکی از
مامانا رو دیدم که نی نی کوچولوش هفت ماهه بود نزدیک بود پس
بیفتم.به نظرم اون بزرگترین شکمی بود که تا بحال دیده بودم به خودم
گفتم یعنی منم اینطوری میشم؟؟یه صدایی من رو ازین فکرا بیرون آورد
ماما یه دستگاه گذاشته بود رو شکم مامان نی نی و میخواست صدای قلب
جنین رو بشنوه.ازونجایی که تا بحال همچین صدایی رو نشنیده بودم برام
گنگ و نامفهوم بود.تا اومدم حواسم رو جمع کنم و با یه تحلیل کارشناسانه
سر در بیارم صدای قلبش دقیقا چطوریه نوبت من شده بود.پایان اپیزود 1