سونو NTقسمت دوم
سلام سیب کوچولوی من
با اینکه قرار بود تا 14روز بعد از سونو ی آخرت صبر کنم اما طاقت نیاوردم و 20آبان بابایی رو راضی کردم که ما رو ببره آزمایشگاه.
این بار مستقیم به بخش سونوگرافی رفتیم.با اینکه سعی کرده بودیم با سرعت نور حرکت کنیم و تقریبا خیلی زود به آزمایشگاه رسیدیم اما باز هم اونجا یه عالمه مامان زودتر از ما نوبت گرفته بودن.دکتر رفته بود عمل و ما دوباره باید منتظر میموندیم.من نمیدونم چرا هر وقت نوبتم میشه دکتر عمل داره.بعد از یه عالمه انتظار دکتر بالاخره اومد و بعد از یه کلی انتظار مجدد بالاخره نوبت من شد..
شوهری مثل دفعه ی قبل دوربین به دست منتظر سیب کوچولو بود.روی تخت دراز کشیدم.دکتر خیلی اخمو به نظر میرسید.برای همین تصمیم گرفتم راجع به طومار سوالاتم حتی فکر هم نکنم.دستگاه رو روی شکمم گذاشت.چشمام رو بستم تا تمرکز کنم و نی نی رو توی ذهنم مجسم کنم که یهو با ضربه ی دکتر از جا پریدم.دستگاه رو طوری به شکمم میکوبید که انگار میخواست نی نی رو بیدار کنه و این کار رو چندین بار تکرار کرد.دلم میخواست کارم که تموم شد انتقام سختی ازش بگیرم حیف که بعدا یادم رفت. .خلاصه هر چند ثانیه یک بار من و نی نی رو مورد لطف خودش قرار میداد.
خلاصه دقایقی به همین منوال گذشت تا اینکه دکتر به حرف اومد و چیزهایی گفت که منشی که تا اون موقع بی کار پشت لپ تاب نشسته بود و قهوه ش رو هورت میکشید شروع به نوشتن کرد.شوهری که خیلی منتظر دیدن سیب کوچولو بود سعی کرد وارد بشه بهش گفتن پشت در باست و فقط صدای قلبش رو گوش کن ولی بابایی اینقدر مشتاق دیدنت بود که اهمییتی به حرف منشی نداد و دوربین به دست وارد اتاق دکتر شد.با دیدنت دوباره لبخند زد.دکتر بینی و لبهای کوچولوی تو رو به بابایی نشون داد و دوباره دستگاه رو به شکمم کوبید بعدا که فیلم سونو رو دیدم متوجه شدم که با این ضربه ها چقدر تکون میخوردی.سونو تقریبا تمام شده بود.از منشی جواب آزمایش رو گرفتم و ازش نتیجه رو پرسیدم گفت خدا رو شکر نی نی سالمه و همه چیز عالی داره پیش میره تو راه برگشت به خونه بابایی همش راجع به تو حرف میزد و اینکه موقع دیدنت چقدر تو دلش قربون صدقه ت رفته.خیلی ذوق کرده بود.مخصوصا وقتی بهش میگفتم بینی نی نی شبیه بینی تو شده.خیلی خوشحال بود.با دیدنت انگار دوباره دنیا رو بهش داده بودن.تا بحال اینقدر هیجانزده و خوشحال ندیده بودمش.همیشه لبخند میزد اما اینبار خیلی متفاوت بود.عزیزم کلی خوشحال بود که ازت فیلم گرفته.با آب و تاب برام تعریف میکرد که وقتی دکتر به شکمم میزد نی نی چطوری حرکت میکرد. به محض اینکه به خونه رسیدیم دوباره بابایی فیلم سونو رو نشونم داد.به محض دیدنت اشک تو چشمام جمع شد.هنوز نیومده دل ما رو بردی سیب کوچولو.خیلی دوست دارم.خدا رو شکر که سالمی عزیزم.الهی به حق علی اصغر همه ی نی نی ها و مامانا رو حفظ کن.آمین