سونو NTقسمت اول
ماجراهای سیب کوچولو.
این داستان:سیب کوچولو به آزمایشگاه میرود.
زمان: 10آبان 1391.موقعییت مامانی و بابایی:آزمایشگاه تخصصی نرگس.مامورییت:سونو NT
سلام سیب کوچولوی خوشمزه ی من.روز دهم آبان من +بابایی+یه دنیا استرس راهی آزمایشگاه شدیم تا آزمایش NTرو انجام بدیم.این آزمایش برای غربالگری جنین در 3ماه اوله.ازونجایی که حساب کتاب دکی من ضعیف بود هفته ی دهم منو فرستاد برای آزمایش در حالی که بقیه ی نی نی ها هفته ی 12-13 به این آزمایش میرن.صبح میخواستم ناشتا برم آزمایشگاه شانس آوردم که بابایی نذاشت و گرنه از گرسنگی تلف میشدیم.به محض ورود به آزمایشگاه سریع به قسمت نمونه گیری رفتیم.یه عالمه مامان و بابا اونجا بودن.من و بابایی خودمون رو به میز منشی رسوندیم اونم یه شیشه داد دستم گفت برو اتاق نمونه گیری تا بیام.بعد از کلی گشتن اتاق به اصطلاح نمونه گیری رو یابیدم.شبیه اتاق که نبود.یه فضای کوچیک به ابعاد یک در یک متر که یه صندلی توش چپونده بودن ! بوی الکل خیلی زیاد بود منم که حساااااااااسسسسسسس.خلاصه یه ربع بعد منشی اومد و نمونه خون من رو گرفت.مثل همیشه برای پیدا کردن رگم دچار مشکل شد برای همین بعد از نمونه گیری به بدترین شکل ممکن سرنگ رو از دستم خارج کرد تا انتقام سختی از رگم گرفته باشه.خدایی هم کارش درست بود.چرا؟؟چون تا یه هفته بعد دستم ورم کرده بود و رنگ چادر مشکی شده بود.
خلاصه به هر سختی بود آزمایش خون رو دادیم و برای سونو ان تی رفتیم طبقه ی دوم.نوبت گرفتیم.گفتن دکی رفته عمل زودی میاد ساعت 11بود و گفته بودن دکتر تا ساعت 2 پیداش میشه.با بابایی رفتیم نهار خوردیم.وقتی برگشتیم آزمایشگاه ساعت 2بود و گفتن باید منتظر بمونیم و ما منتظر موندیم و موندیم و موندیم تا اینکه ساعت 5 عصر نوبت به ما رسید.روی تخت دراز کشیدم.دکتر خیلی مهربون و دوست داشتنی بود.خودم رو اماده کردم که طومار سوالاتمو ازش بپرسم.خوشحال بودم که آخرش بعد از این همه انتظار بالاخره خیالم راحت میشه.دکتر به محض اینکه دستگاه رو گذاشت رو شکمم گفت اخی.خیلییییییییی کوچولو هست که.هنوز 10هفتشه.برو دو هفته ی دیگه بیا..........................یعنی یه سطل آب یخ ریخت رو سرم.وایییییییییی نه یعنی باید 14 روز دیگه صبر کنم؟؟؟؟تو همین حال و هوا بودم که یهو یادم افتاد شوهری با یه دنیا اشتیاق دوربین به دست منتظره سیب کوچولو رو ببینه.از دکتر خواستم صداش کنه.این اولین ملاقات تو و بابایی بود.نمیدونست دوربین رو بگیره یا محو تماشای تو بشه.صدای قلبت رو هم شنید.لبخند قشنگی روی لبهاش بود.بالاخره تونسته بود تو رو ببینه.صدای قلبت رو بشنوه و بیشتر از قبل لمست کنه.برق شادی رو تو چشماش دیدم.حتی بعد ازینکه فهمید نی نی هنوز کوچیکه اصلا ناراحت نشد.اینقدر از دیدنت ذوق کرده بود که اصلا نمیخواست چیزی شادیش رو خراب کنه.تو راه برگشت همش از تو تعریف میکرد و لحظه ای که تو رو دیده و احساسی که در وجودش بهت داره.به محض رسیدن به خونه فیلمت رو ریخت رو لپ تاب و هی نگات میکرد.تو رو به عمه ها و مامانیش نشون داد.خدا رو شکر که لا اقل بابایی تونسته بود تو رو ببینه.دوست داریم عزیزم.