هفت بهشتی من
♥سلام فرشته ی قشنگم♥
در حالی برات از روزهای قشنگ هفت ماهگیت مینویسم که از اون روزها مدتی گذشته و من متاسفانه به دلیل سرماخوردگیهای شدید و پیاپی(نمیدونم چرا هی سرما میخورم من.یعنی تو کل تاریخ زندگیم اینقدر سرما نخورده بودم که تو این 9ماه خوردم)نتونستم بیام و برات بنویسم
سیب کوچولوی نازم،
تا چشم روی هم گذاشتم هفت ماهگیت مثل برق و باد گذشت و من قدر ندونستم عزیز دلم.
قدر لحظه های ناب با تو بودن رو اونطور که باید و شاید ندونستم.همیشه دوستای گلم مخصوصا اونهایی که دوران شیرین بارداری رو پشت سر گذاشتن بهم توصیه میکردن قدر این روزها رو بدونم،باید اعتراف کنم این موضوع اولش برام گنگ بود اما حالا که میشینم و یه فلش بک به گذشته میزنم میبینم ای دل غافل،چقدر زود گذشت و واقعا چقدر زود دیر میشه.
اگه در تمام طول زندگیمون فقط و فقط یکبار از دایره ی تنگ منییت دراومده و ما شده باشیم همین دوران شیرین بارداری بود که چشم روی هم بذاری به سرعت برق باد میگذره و تو میمونی و یک دنیا افسوس که چرا قدر ندونستم،چرا وقتی تمام عمر منتظر لحظه های ناب زندگی هستیم زمانی که این لحظه ها رو به دست میاریم قدرشون روو نمیدونیم و چرا زیباترین روزهای زندگی اینقدر زود میگذرن.
من شخصا دوران بارداری رو دوران خروج از حصار تنگ منییت و ما شدن نامگذاری کردم چون برای اولین بار در طول زندگی قلبت برای دو نفر میزنه،نفس میکشی تا نفس هدیه کنی و به جای دو نفر زندگی میکنی و این شیرینترین حس دنیاست.(چه حکیمانه میحرفم من).یه روزی دوستام بهم توصیه کردن که قدر بدون و تا به خودم جنبیدم دیر شد حالا من به همه ی دوستانی که هنوز مامان نشدن یا در ابتدای این انتظار شیرین 9ماهه هستن توصیه میکنم لحظه لحظه ی این روزها رو قدر بدونین.
سیب کوچولوی نازم،فرشته ی کوچولوی من،برام دعا کن تا ثانیه ثانیه با تو بودن رو قدر بدونم و این ما شدن و اتحاد مقدس رو به معنی واقعی کلمه زندگی کنم و نفس بکشم.
و اما هفت ماهگی:
سیب سرخ کوچولوی من،یادمه زمانی که تو خیلیییییییی کوچولو بودی(دوماهگی)همیشه روی تاب خونه ی پدر بزرگ(بابای بابایی)مینشستم به ستاره ها نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم کی میشه فرشته ی کوچولوی من هفت ماهه بشه.وقتی اینو تو دلم میگفتم حتی فکرشم نمیکردم به این سرعت زمان بگذره و ما برسیم به هفت ماهگیت و من برات از این روزها بگم
از هفته ی 25وارد هفت ماهگی شدیم،تو این مدت ما افتخارات زیادی به لیست فتوحات خودمون اضافه کردیم از جمله رکورد دار تعویض بیشترین تعداد دکتر در 7ماه.بله فرشته ی من،دوباره دکتر عوض کردیم(بنا به تشخیص شخص شخیص خودم،دکتر قبلی کفایت و درایت کافی برای پروسه ی زایمان رو نداشته و ندارند و به مقدار لازم حاذق نبودن لذا تعویض شدن).یعنی این استرسی که مربی های فوتبال برای تعویض بازیکن هاشون دارن من یکی عمرا برا تعویض دکترا داشته باشم.
تو این مدت مامانی من از مشهد اومدن پیشم با یه عالمه سیسمونی خوشمل که برات از تهران گرفته بودن و تا چشم روی هم گذاشتیم دیدیم مامانی از پیشمون رفتن
تو این مدت تکونهای تو خیلی محکمتر و واضحتر شدن عزیز دلم.وقتی تکون میخوری بابایی رو صدا میزنم.هر کاری دستش باشه میذاره زمین و مشتاقانه به شکمم چشم میدوزه و وقتی شما تکون میخوری با تمام وجودش قربون صدقه ت میره و صدات میزنه.وای باید باشی و برق تو چشماش رو ببینی وقتی تکون میخوری.قابل وصف نیست.درست مثل همون برق خوشحالی روزی که بهش خبر دادم یه فرشته ی آسمونی داره میاد پیشمون.
این شادی تو چهره ش قابل وصف نیست.حاضرم دنیا رو بدم ولی همیشه روی ماهش رو خندون ببینم همسری ماهم(خدایا این شادی رو به همه ی دوستای ماهم که منتظر فرشته هاشون هستن بچشون.الهی آمین)
شازده کوچولوی نازم حتی عمه ها هم تکونهات رو میبینن و مدام قربون صدقه ت میرن.
عمه لیلا برای شما قنداق درست کردن(به قول رضوان دخمل عمه لیلا دونغاب،به قنداق میگه دونغاب همه ی عروسکهاشم قنداق کرده،بین خودمون بمونه من که 22سالمه نمیدونم چطوری نوزاد رو قنداق کنم بعد این وروجک 5ساله..............)
هفته ی 26:اتفاق خاصی نیفتاد،فقط تکونهای شما خیلی محکمتر شدن و دل همه رو میبردی با تکونهات مخصوصا بابایی که عاشقته.بابایی به ورزش مورد علاقه ش(فوتبال به نوعی در خانواده ی بابایی نهادینه شده)میپردازه.شنبه ها بعد از ظهر با برادرها،پسر عمه ها و دوستان سالن رزرو میکنن و یکی دوساعتی فوتبال بازی میکنن.بابایی بیصبرانه منظره شما هم بیای تا عضو جدید تیم بشی و باهاشون بری فوتبال پسر کوچولوی ماهم.انشاالله شما هم مثل بابایی،دایی و عموهات ورزشکار بشی.خبر دار شدم داییت داره علاوه بر شنا دوره ی مربی گری بوکس رو میگذرونه.داییت دوست داره مثل خودش بوکسر بشی(من نمیدونم هر طوری هست باید ورزشکار بشی عزیزم).
هفته ی 27:با بابایی رفتیم سونو.دکتر اینقدر شیمکم رو فشار داد که تا یک ساعت از درد نفسم بالا نمیومد و دلم میخواست رسما یه فصل کتکش بزنم.(اینقدر خشنم من)
هفته ی 28:سیب کوچولو به دلبری ادامه میده و تکونهاش خیلی قویتر شدن.صدای سامی یوسف رو خیلییییییییی دوست داره.(فدات بشم که مثل خودم زبانت بیسته و وقتی سامی یوسف برات میذارم واکنش نشون میدی).بابایی برات آهنگ مورد علاقه ت رو با صدای سامی گذاشت رو وبلاگ و به محض اینکه صداش رو میشنوی یه عالمه بالا پایین میپری
هفته ی 29:سوره ی ابراهیم رو دقیقا تشخیص میدی و سوره ی انبیا رو برات میخونم چون شنیدم تلاوت مداوم این سوره باعث صالح شدن فرزند میشه.خاله ملیحه(دوست دوران دبیرستان من.رابطه ی ما اینقدر خدا رو شکر قوی هست که حتی شوهری من رو داداشی صدا میزنه و البته دوام این رابطه رو باید به حساب وفا و مهربونی اون گذاشت که برام مثل یه خواهر دلسوزه)کربلا مشرف شدن.
فرشته ی ناز و آسمونی من،هفت ماهگیت خیلی زود تموم شد و خدا رو شکر هیچ مشکل خاصی نداشتیم.همه بیصبرانه و مشتاقانه منتظر اومدنت هستن مخصوصا من و باباییثانیه ها رو میشماریم تا بیای و خوشبختیمون رو کاملتر کنی عزیزم.