سیب سرخ کوچولوسیب سرخ کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات یک سیب سرخ خوردنی!

هفت بهشتی من

1392/2/9 14:20
نویسنده : رز بانو
4,658 بازدید
اشتراک گذاری

♥سلام فرشته ی قشنگم♥

در حالی برات از روزهای قشنگ هفت ماهگیت مینویسم که از اون روزها مدتی گذشته و من متاسفانه به دلیل سرماخوردگیهای شدید و پیاپی(نمیدونم چرا هی سرما میخورم من.یعنی تو کل تاریخ زندگیم اینقدر سرما نخورده بودم که تو این 9ماه خوردم)نتونستم بیام و برات بنویسم

سیب کوچولوی نازم،

تا چشم روی هم گذاشتم هفت ماهگیت مثل برق و باد گذشت و من قدر ندونستم عزیز دلم.

قدر لحظه های ناب با تو بودن رو اونطور که باید و شاید ندونستم.همیشه دوستای گلم مخصوصا اونهایی که دوران شیرین بارداری رو پشت سر گذاشتن بهم توصیه میکردن قدر این روزها رو بدونم،باید اعتراف کنم این موضوع اولش برام گنگ بود اما حالا که میشینم و یه فلش بک به گذشته میزنم میبینم ای دل غافل،چقدر زود گذشت و واقعا چقدر زود دیر میشه.

اگه در تمام طول زندگیمون فقط و فقط یکبار از دایره ی تنگ منییت دراومده و ما شده باشیم همین دوران شیرین بارداری بود که چشم روی هم بذاری به سرعت برق باد میگذره و تو میمونی و یک دنیا افسوس که چرا قدر ندونستم،چرا وقتی تمام عمر منتظر لحظه های ناب زندگی هستیم زمانی که این لحظه ها رو به دست میاریم قدرشون روو نمیدونیم و چرا زیباترین روزهای زندگی اینقدر زود میگذرن.

من شخصا دوران بارداری رو دوران خروج از حصار تنگ منییت و ما شدن نامگذاری کردم چون برای اولین بار در طول زندگی قلبت برای دو نفر میزنه،نفس میکشی تا نفس هدیه کنی و به جای دو نفر زندگی میکنی و این شیرینترین حس دنیاست.(چه حکیمانه میحرفم من).یه روزی دوستام بهم توصیه کردن که قدر بدون و تا به خودم جنبیدم دیر شد حالا من به همه ی دوستانی که هنوز مامان نشدن یا در ابتدای این انتظار شیرین 9ماهه هستن توصیه میکنم لحظه لحظه ی این روزها رو قدر بدونین.

سیب کوچولوی نازم،فرشته ی کوچولوی من،برام دعا کن تا ثانیه ثانیه با تو بودن رو قدر بدونم و این ما شدن و اتحاد مقدس رو به معنی واقعی کلمه زندگی کنم و نفس بکشم.

و اما هفت ماهگی:

سیب سرخ کوچولوی من،یادمه زمانی که تو خیلیییییییی کوچولو بودی(دوماهگی)همیشه روی تاب خونه ی پدر بزرگ(بابای بابایی)مینشستم به ستاره ها نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم کی میشه فرشته ی کوچولوی من هفت ماهه بشه.وقتی اینو تو دلم میگفتم حتی فکرشم نمیکردم به این سرعت زمان بگذره و ما برسیم به هفت ماهگیت و من برات از این روزها بگم

از هفته ی 25وارد هفت ماهگی شدیم،تو این مدت ما افتخارات زیادی به لیست فتوحات خودمون اضافه کردیم از جمله رکورد دار تعویض بیشترین تعداد دکتر در 7ماه.بله فرشته ی من،دوباره دکتر عوض کردیم(بنا به تشخیص شخص شخیص خودم،دکتر قبلی کفایت و درایت کافی برای پروسه ی زایمان رو نداشته و ندارند و به مقدار لازم حاذق نبودن لذا تعویض شدن).یعنی این استرسی که مربی های فوتبال برای تعویض بازیکن هاشون دارن من یکی عمرا برا تعویض دکترا داشته باشم.

تو این مدت مامانی من از مشهد اومدن پیشم با یه عالمه سیسمونی خوشمل که برات از تهران گرفته بودن و تا چشم روی هم گذاشتیم دیدیم مامانی از پیشمون رفتن

تو این مدت تکونهای تو خیلی محکمتر و واضحتر شدن عزیز دلم.وقتی تکون میخوری بابایی رو صدا میزنم.هر کاری دستش باشه میذاره زمین و مشتاقانه به شکمم چشم میدوزه و وقتی شما تکون میخوری با تمام وجودش قربون صدقه ت میره و صدات میزنه.وای باید باشی و برق تو چشماش رو ببینی وقتی تکون میخوری.قابل وصف نیست.درست مثل همون برق خوشحالی روزی که بهش خبر دادم یه فرشته ی آسمونی داره میاد پیشمون.

این شادی تو چهره ش قابل وصف نیست.حاضرم دنیا رو بدم ولی همیشه روی ماهش رو خندون ببینم همسری ماهم(خدایا این شادی رو به همه ی دوستای ماهم که منتظر فرشته هاشون هستن بچشون.الهی آمین)

شازده کوچولوی نازم حتی عمه ها هم تکونهات رو میبینن و مدام قربون صدقه ت میرن.

عمه لیلا برای شما قنداق درست کردن(به قول رضوان دخمل عمه لیلا دونغاب،به قنداق میگه دونغاب همه ی عروسکهاشم قنداق کرده،بین خودمون بمونه من که 22سالمه نمیدونم چطوری نوزاد رو قنداق کنم بعد این وروجک 5ساله..............)

هفته ی 26:اتفاق خاصی نیفتاد،فقط تکونهای شما خیلی محکمتر شدن و دل همه رو میبردی با تکونهات مخصوصا بابایی که عاشقته.بابایی به ورزش مورد علاقه ش(فوتبال به نوعی در خانواده ی بابایی نهادینه شده)میپردازه.شنبه ها بعد از ظهر با برادرها،پسر عمه ها و دوستان سالن رزرو میکنن و یکی دوساعتی فوتبال بازی میکنن.بابایی بیصبرانه منظره شما هم بیای تا عضو جدید تیم بشی و باهاشون بری فوتبال پسر کوچولوی ماهم.انشاالله شما هم مثل بابایی،دایی و عموهات ورزشکار بشی.خبر دار شدم داییت داره علاوه بر شنا دوره ی مربی گری بوکس رو میگذرونه.داییت دوست داره مثل خودش بوکسر بشی(من نمیدونم هر طوری هست باید ورزشکار بشی عزیزم).

هفته ی 27:با بابایی رفتیم سونو.دکتر اینقدر شیمکم رو فشار داد که تا یک ساعت از درد نفسم بالا نمیومد و دلم میخواست رسما یه فصل کتکش بزنم.(اینقدر خشنم من)

هفته ی 28:سیب کوچولو به دلبری ادامه میده و تکونهاش خیلی قویتر شدن.صدای سامی یوسف رو خیلییییییییی دوست داره.(فدات بشم که مثل خودم زبانت بیسته و وقتی سامی یوسف برات میذارم واکنش نشون میدی).بابایی برات آهنگ مورد علاقه ت رو با صدای سامی گذاشت رو وبلاگ و به محض اینکه صداش رو میشنوی یه عالمه بالا پایین میپری

هفته ی 29:سوره ی ابراهیم رو دقیقا تشخیص میدی و سوره ی انبیا رو برات میخونم چون شنیدم تلاوت مداوم این سوره باعث صالح شدن فرزند میشه.خاله ملیحه(دوست دوران دبیرستان من.رابطه ی ما اینقدر خدا رو شکر قوی هست که حتی شوهری من رو داداشی صدا میزنه و البته دوام این رابطه رو باید به حساب وفا و مهربونی اون گذاشت که برام مثل یه خواهر دلسوزه)کربلا مشرف شدن.

فرشته ی ناز و آسمونی من،هفت ماهگیت خیلی زود تموم شد و خدا رو شکر هیچ مشکل خاصی نداشتیم.همه بیصبرانه و مشتاقانه منتظر اومدنت هستن مخصوصا من و باباییثانیه ها رو میشماریم تا بیای و خوشبختیمون رو کاملتر کنی عزیزم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مامان ترنم کوچولو
9 اردیبهشت 92 21:31

ایشاله بقیه روزا رو هم به سلامت و سرحال بگذرونی و فرشته نازت هم سلامت بیاد پیشتون.
التماس دعا.


ممنون عزیزم.خدا کوچولوی نازت رو هم براتون حفظ کنه.
مامان ازاده
10 اردیبهشت 92 0:42
خوش بحالت الیسا جون-انقد دلم میخاد هر چی زودتر تکون بخوره واقعن باید قدر این لحظه ها رو دونست ایشالا بسلامتی سیب کوچولو دنیا بیاد و تو آغوش مامان و باباش بزرگ و بزرگتر بشه
زهره مامان بارسین
10 اردیبهشت 92 10:50
رز عزیزم سلام متنی که نوشتی خیلی باحال بود اولش اشکم رو در آورد چون خودم هم همین حس رو دارم آخرش هم خنده دار بود معلوم نویسنده خوبی هم هستیایشا... پسر کوچولوت راحت و بی دردسر بیاد تو بغلت تو بر ای دکتر استرس داری من برای بیمارستان محل زایمان و اینکه تمیز باشه خوب رسیدگی کنن و البته پرسنل اتاق عمل زن باشن اول قرار بود برم شمال خونه مامان اینا اما بعد دیدم خونه خودم راحت ترم شما هم برا دکتر خیلی وسواس به خرج نده متاسفانه همشون مثل همن هر کدوم یه مشکل داره دوست خوبم منتظر دیدن پسمل گلت هستیم

زهره جون گل گفتی.هرکدومشون یه مشکل دارن واقعا.تازه برات کلاس هم میذارن.انشاالله هر دو زایمان خوبی داشته باشیم و کوچولوت سالم و صالح بپره بغلت.
مامان ایمان
10 اردیبهشت 92 11:25
آهنگ صدایت، زیباترین ترانه زندگی‌ام، نفس هایت، تنها بهانه نفس كشیدنم و وجودت تنها دلیل زنده بودنم شد. روزت مبارك. متن روز مادر وقتی چشم به جهان گشودم. قلب کوچکم مهربانی روز زننن مبارکککککککککک



سلام خواهر.روزت مبارک عزیزم.الهی 120ساله بشی و سایهت همیشه بالای سر ایمان جون باشه
مامان دانیال
10 اردیبهشت 92 11:40
سلام به دوست ناز و جیگمل خودم خوبی سیب نازم خوبه دلم واستون یه ذره شده بود قربون نی نی نازمون برم که اینقد شیطون شده و واسه مامانی کاراته بازی میکنه آآآآآآآای گفتی دوست جونم خیلی زود میگذره مخصوصا وقتی ایشالا دنیا بیاد اصلا نمیفهمی کی گذشت من الان اصلا باورم نمیشه که دانیالم دو ماه دیگه 1ساله میشهدیگه چیزی نمونده دوست جونم حسابی مواظب خودت باش به خودت برس قربونت برم.بمیرم عزیزم چرا سرما میخوریخیلی دوستت دارم گلم میبوسمت یه عالمه

سلااااااااااااام خانمی عزیزم.ممنونم گلم.الهی دانی جون زیر سایه ت 120ساله بشه.نمیدونم چمه.هی سرما میخورم خیلی طول میکشه سرما خوردگی هام
علامه کوچولو
10 اردیبهشت 92 18:46
جبرئیل آمده بود ..
علی و جمله ملائک بودند ..
و محمد، عرق وحی به پیشانی داشت ..
و خدا داشت ترنم می‌کرد !!
در میان سخنانش، غزلی نغز سرود ...
نام آن شعر نکو ، "حضرت زهرا" بود!
********************
سلام بانو! عيدت و روزت مبارك



سلام خواهر خوبم.ممنونم.عید و روز شما هم مبارک انشاالله همیشه زیر سایه ی خانم حضرت زهرا باشید..
مامان آیهان کوچولو
10 اردیبهشت 92 22:08
باورت میشه منم اصلا هفت ماهگی رو احساس نکردم و تموم شد
ماه های اول بخصوص 3ماه اول همش میگفتم 4ماه تموم بشه خیالم راحت میشه بعد اون گفتم عید برسه خوب میشه یهو به خودم اومدم دیدم تو هشت ماهم اصلا دوست ندارم این روزای شیرین به این راحتی از دست بره.گرچه از یه طرفم خوشحالم که به دیدار پسرم نزدیک میشم ولی خب من خیلی آرزوی این روزارو داشتم دلم نمیاد انقد تند تند روزا تموم بشه.
بگذریم
راستی سیسمونی گل پسرمون مبارک باشه. ایشاالله با دلی خوش ازشون استفاده کنه.
راستی وقت سزارینت 7 خرداده؟
یا میخوای طبیعی به دنیا بیاد؟

آخ گفتی فریده جون.واقعا تا چشم روی هم بذاری میگذره یه وقتایی نمیدونم باید خوشحال باشم که اینقدر زود میگذره یا نارحت.ممنونم عزیزم.من راستش سزارین دوست ندارم زیاد (با احترام به همه ی مامانهای گلی که سزارین میکنن.این فقط نظر شخصیمه.)اینقدر جون عزیزم که میترسم از بخیه و اتاق عمل)))
مرجان مامان پریساجون
10 اردیبهشت 92 22:50
روز مادر بر شما مادر مهربون و در حال انتظار تبریک میگم.


ممنونم مرجان بانو ی عزیزم.همچنین روز شما هم مبارک
مامان ترنم کوچولو
11 اردیبهشت 92 10:01
زن شکوفه ایست که هنگام غنچه بودن دوست داشتنی.
موقع گل کردن عشق ورزیدنی. و در وقت پژمردن پرستیدنی ست!!
پیشاپیش روزت مبارک ای گل زیبای خلقت.
زن بودن کار مشکلی است
مجبوری: مانند یک بانو رفتار کنی
همانند یک مرد کار کنی
شبیه یک دختر جوان به نظر برسی!
و مثل یک خانم مسن فکر کنی!
ای بزرگ هنرمند زمان، خسته نباشی...
دوست خوبم روزت مبارک

ممنونم مامان ترنم گل.روز شما هم مبارک.انشاالله همیشه سایه تون بالای سر ترنم جون باشه
مامان دانیال
11 اردیبهشت 92 10:08
زن هستی ساز و نظم ده و مهر گستر است ســـــــــــرچشمهء محبت و الطاف داور است بهر صفا و لطف خـــــــــــدا عشق مظهر است بعد از خـــــــدا به سجده بوَد زآنکه مادر استروزت مبارک دوست مهربانم


مامان دانیال مهربونم،ممنونم عزیزم.این روز قشنگ رو به شما هم تبریک میگم انشاالله سایه ت همیشه بالای سر دانیال جون باشه.
امیر مهدی و عمی
11 اردیبهشت 92 21:31
سلام مامانی
روزتون مبارک

ببخشید دیر اومدم اینترنتم تمام دچار مشکل شدهبود
خداروشکر که شما و سیب کوچولوی نازنینمون خوبید
دوستون داریم خیلی زیاد......


سلام عمه های گل و مهربون.عید شما مبارک.انشاالله همیشه شاد باشید.یه دنیا ممنونم
مامان راضیه
17 اردیبهشت 92 20:49
مامانی قسمت های خوبش و هنوز از دست ندادی دیر نشده واسه لذت بردن از حرکات و شیطونی هایی که تو اون یذره جا انجام میده
شبایی که نمی دونی کدوم وری بخوابی که بهش آسیبی نرسه یه موقع
دلشوره هایی که نکنه اینو بخورم بد باشه اونو بخورم بدتر باشه و این حرفا
خیلی شیرینه احساس بودن یه فرشته ی کوچولو درون خودت
واسه همین من می خوام یکی دیگه بیارما


وایییییییی عزیزم.جدی میگی؟؟؟انشاالله یه آجی خوشمل واسه کیان جون میاری خانمیانشااللهآره واقعا.دقیقا شبها این حالت رو دارم موقع خواب.