سیب سرخ کوچولوسیب سرخ کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات یک سیب سرخ خوردنی!

هشت دوست داشتنی

1392/2/12 16:51
نویسنده : رز بانو
6,385 بازدید
اشتراک گذاری

♥سلام شکوفه ی بهار نارنجم♥                                                                                          

الان که دارم برات مینویسم تو تقریبا حدود دو هفته ست که هشت ماهگی رو تموم کردی.هشت ماه از زمینی شدنت گذشت فرشته ی آسمونی من و من هر روز این هشت ماه رو زندگی کردم به شوق دیدنت و بهانه ی بودنت.

شکوفه ی بهار نارنج من،حتما میدونی من و بابایی عاشق عدد هشت هستیم و برامون یه عدد خاصه.جمع تاریخ تولدمون میشه هشت(من2/2 وهمسری 6/6 به دنیا اومدن.حکیمانه بود خودم میدونم).توی تاریخ پیوند آسمونیمون عددی بجز هشت رو نمیبینی(88/8/8) که مقارن شده بود با میلاد هشتمین خورشید آسمان ولایت و امامت که انصافا همیشه نظر عنایت خاصی به ما داشته و دارن و ما رو همیشه در سایه ی الطافشون قرار دادن.خلاصه همه رقمه به عدد هشت ارادت و علاقه ی خاصی داریم.                            

و اما هشت ماهگی شما.........

یادمه از ابتدای بارداریم وقتی یکی از مامانا رو میدیدم که کوچولوش هشت ماهشه هست همیشه از خودم میپرسیدم خدایا کی سیب سرخ کوچولوی من هشت ماهه میشه.همیشه برای رسیدن به این آرزو لحظه شماری میکردم.خوب یادمه بین خواب و بیداری بودم و داشتم هفته های شیرین با شما بودن رو توی دهنم میشمردم (همیشه قبل از خواب یه دو-سه ساعتی به شما فکر میکنم معمولا.اصولا من به شما فکر نکنم اموراتم نمیگذره سیب کوچولو) که یهو به خودم اومدم که ای دل غافل ،کجای کاری؟هشت ماهگی سیب کوچولو شروع شده و حدود 14روز ازش گذشته و من هنوز فکر میکنم هفت ماهشه.(ناگفته نماند که آن شب اینقدر به وجد آمده ذوق زده شدم که کلا خواب از سر مبارکمان پرید و تا صبح بیدار ماندم و همینطوری هی از شادی در پوست خویشتن نمیگنجیدم و اینا....)                                        

هشت ماهگی شما مصادف بود با ایام عید.اینجا(خونه ی بابای بابایی)خیلی شلوغ بود.هزارو میلیونتا مهمون داشتیم که هی میومدن هی میرفتن و کلا امسال معنی دید و بازدید عید را فهمیدم اساسی.سال که تحویل شد شما هشت ماهه بودی(دومین هفته از هشت ماهگی تقریبا).                                                                                                                          

(پیام بازرگانی:همین الان بابایی برامون میوه آورد که بخوریم و تپلی بشیم وخلاصه دوپینگ کنیم تا  برای ادامه ی نوشتن انرژی داشته باشیم).                                                        

من و بابایی،هر وسیله ی نی نی لازم و خوشملی که میدیدیم ذوق میکردیم و سریع میخریدیمش و اینجوری شد که الان دیگه تقریبا و رسما با بحران کمبود جا مواجه شدیم و دیگه تو کمد تمام فضا اشغال شده و جای خالی نمونده.

گشت و گذار تو سایتها و وبلاگ هایی که راجع به ساک بیمارستان و ساک نوزاد اطلاعات نوشته باشه شده بود مفرح ترین سرگرمی من که از مرور این صفحات حظ وافری میبردم و لیست بلند بالایی از لوازم و مایحتاج اولیه ی روز زایمان تهیه کردم تا ساک بیمارستان خودم رو کامل کنم(نا گفته نماند این ساک بعدتر ها به چمدان بیشتر شبیه شد تا ساک و ان لیست مذکوره به طومار بیشتر شباهت بیشتری پیدا کرد تا لیست.جالب اینجاست که تازه فقط اقلام خیلی خیلی ضروری رو نوشتیدم)

 

برای خرید ساک بیمارستان شما به بازار رفتیم و صد البته ملاک انتخاب برای ما علاوه بر ژیگول و تی تیش مامانی بودن، ساکی بود که بشه توش بیشترین تعداد وسایل ممکن رو چپوند که خدا رو شکر موفق هم شدیم.

 این روزها و شبها زیاد خوب نمیخوابیدم و کلا با کم خوابی مواجه بودم و هرچی میخوابیدم بازم حس میکردم کمه و دوست نداشتم بیدار بشم.

به اندازه ی تمام عمرم آب و مایعات خوردم تا با بحران کم آبی مواجه نشم.

حد فاصل بین هشت ماهگی تا هفت ماهگی بازم مامانی اومد پیشم.تا اومدم از اومدنش خوشحال بشم ما رو تنها گذاشت و دوباره رفت مشهد.

حدود یک هفته ی تمام نصف سرم درد میکرد و آقای بابایی مدام مثل پروانه دورم میپرخید و همه جوره مواظب احوالات من بود،طوری که دوست داشت تمام خزندگان و جنبندگان ساکت باشن تا من بتونم استراحت کنم.

نا گفته نماند در این مدت به اندازه ی طول تاریخ بشرییت سرما خوردم و اصولا هرکی من رو میدید میگفت وااااااااااااا تو کی دوباره سرما خوردی؟؟؟؟؟؟ (غافل از اینکه من اصلا خوب نشده بودم)

اتفاق دیگه ای که در هشت ماهگی شما افتاد:شخصا از چند فقره بیمارستان خصوصی و درجه یک اهواز که در امر زایمان فیزیولوژیک ید طولایی دارند بازرسی به عمل آوردم.طی بازدید به عمل آمده اوضاع زایمان در هر دو بیمارستان گل و بلبل ارزیابی شد و دنیا به کام.ماماهای هر دو بیمارستان کلی ما را تحویل گرفتن و تمام بخش رو نشونمون دادن و منم کم نذاشتم و طی چند مصاحبه کلی ازشون اطلاعات گرفتم. لذا باز من موندم سر دوراهی(نمیدونم چرا در طول زندگیم همیشه هر وقت میخواستم تصمصم نهایی رو بگیرم سر دوراهی بودم من)خلاصه اوضاع به همین منوال گذشت تا نهایتا تصمیم خودم رو گرفتم و یکی از بیمارستانها رو به پیشنهاد پزشک مربوطه انتخاب کردم(تا اینجای کار هر وقت رفتم زایشگاه مربوطه اوضاع بر وفق مراد بود.تا اینجاشو داشته باشید تا بعد از زایمان،نظر نهایی رو بدم).دکتر از یکی از بیمارستانها خیلی تعریف کرد و گفت که فوق العاده بهت میرسن.من هم برای اینکه تبلیغ نشه اسم بیمارستان رو نمیارم(اینطوری کسی نمیفهمه که من میخوام در بیمارستان آپادانا زایمان کنم).                                                 

در این مدت بنا به تشویق همسری خیلییییییی کتابهای مفید خوندم راجع به پروسه ی زایمان و انصافا الان برای خودم یک مامای تمام عیار شدم(البته فقط به خوندن کتاب اکتفا نکردم،سراغ خاطرات زایمان دوستان هم رفتم و تقریبا هیچ خاطره ای تو دنیای نت نمونده که من نخونده باشم.در این حد تخصصی کار میکنم من)        سیب کوچولو کما فی السابق به شندین صدای سامی یوسف واکنش نشون میده و خیلی آهنگاش رو دوست داره                                        

 لگد هاش خیلییییی محکم تر شدن.گاهی به قول بابایی موج مکزیکی میره.فکرشو بکن یه سمت شکمت برای چند دقیقه میزنه جلو.اینقدر جالب.قشنگ با هر حرکتش شیمکم رو چپ و راست میکنه و گاهی حس میکنم داره تو شکمم مسابقه ی دو  برگزار میشه.بابایی هم با دیدن این حرکتت یه دنیا ذوق میزنه.

خلاصه تا چشم روی هم گذاشتیم هشت ماهگی شما هم تموم شد.با تمام وجود دلم برای لحظه لحظه هاش تنگ میشه.گاهی نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت.خوشحال از اینکه به زودی میبینمت یا ناراحت از اینکه تمام این روزها دارن با این سرعت تموم میشن.این دوتا رو که با هم مقایسه میکنم میبینم خداییش شوق دیدنت با هیچ حسی تو دنیا قابل مقایسه نیست پس مشتاقانه منتظر روز میلاد تو هستم فرشته ی نازم.

و این بود انشای ما 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

مامان عاطفه
12 اردیبهشت 92 16:33
سلام مامانی.خوبی؟چ خبرا از کوچولو ی نااز. مبارک باشه8ماهگی خوشبحالت دیگه نزدیک شدی...انشالله به سلامتی زایمان کنی و ما روی ماه این کوچولوی بهشتی رو ببینیم. راستی عزیزم دکتر تاریخ زایمانو کی مشخص کرده؟؟
مامان آوينا
12 اردیبهشت 92 18:21
دوست عزيزم روزت مبارك
بيصبرانه منتظر سيب كوچولو هستم


ممنونم خانمیروز شما هم مبارک
لیلا
12 اردیبهشت 92 21:15
عزیز دلم 8 ماهگیت به سلامتی و دل خوش . انشالله که این سیب سر هم به سلامتی دنیا میاد . برات ارزوی روز شاد دارم . راستی روز زن و مادر رو بهت تبریک میگم گلم . انشالله سال دیگه با فرشتت


ممنونم خانمی.انشاالله به زودی هشت ماهگی نی نی شما.ممنونم خانمی.روز شما هم مبارک
مامی امیرین
12 اردیبهشت 92 23:43
خدا حفظش کنه...میدونم چه حس خوبی داری با وجود سیب کوچولو.
مراقب خودتم باش.


ممنونم خانمی
مامان ازاده
13 اردیبهشت 92 12:38
بسلامتی خانمی-دیگه نزدیک میشیم به دیدن و خوردن سیب کوچولو-مواظب خودت باش-بیمارستان خوبی رو انتخاب کن البته اپادانا هم خوبه(خصوصیه)-راستی الیسا جان نی نی منم پسل شد


سلامت باشی خانمی.گل پسر دار شدنت مبارکککککککککککک
شکوفه
13 اردیبهشت 92 20:31
انشالله به سلامتی ...
وقت بیمارستانت مشخص شده؟
یا طبیعیه ؟


سلامت باشی.اگه خدا بخواد 7خرداد زایمان طبیعی.ولی خوب چون طبیعی میخوام زمان دقیقش معلوم نیست راستش.فقط تا 7خرداد میگن وقت دارم.
مامان عاطفه
13 اردیبهشت 92 21:13
سلام رزبانو جوون.
الهی فداهه سیب کوچولوی جیجل،که مثه امیررضا اتاق نداره.انشالله شماهم هرچه سریعتر خونتون کامل بشه و برید خونه خودتون.
همه بهم همینو میگن کهب اید فعلا امیررضا رو پیش خودت بخوابونی و انشالله بعدا اتاق میسازید ولی من برای سیسمونیش ناناحتم.....
مراقب سیب کوچولوی خاله بااش.




سلام عاطفه جونم.انشاالله امیررضا جون سالم بپره بغلت سیسمونیش مهم نیست سلامتیش مهمه..مواضب خودت و امیر رضا جونمون باش
مسیحابانو
13 اردیبهشت 92 22:47
عزززیزم
خیلی کم مونده تا دیدن سیب کو چکت
می دونی که چه قدر محتاج دعات م?
خیلی خیلی دعا م کن


سلام خانمی.آره خدا بخواد دیگه چیزی نمونده.محتاجم به دعا.انشاالله به زودی خدا بهت یه نی نی سالم و صالح بده مسیحا جان
زهره مامان بارسین
14 اردیبهشت 92 13:12
سلام عزززززززززیزم خوبی ؟ انشاء قشنگی بود نمرت بیسته بیست من تا حالا فکر می کردم شما مشهدی هستین اما حالا متوجه شدم اهواز زندگی می کنید البته نمی دونم دقیقا کجایی هستینمن و بابای بارسین شمالی هستیم ولی تو بندرعباس زندگی می کنیم منم مثل تو دوست خوبم برای بیمارستان خیلی وسواس دارم ایشا... هر دو صحیح و سالم کوچولومون رو به دنیا بیاریم راستی اگه خدا بخوادمن 29 اردیبهشت نی نی مو می بینم شما کی سیب کوچولو رو بغل می کنی ؟ می بوسمت

سلام دوست جونم.ممنون گلم.زهره جون من 7 خرداد تاریخ زایمان طبیعی هست ولی خوب طبیعی زایمان کردن زمان مشخصی نداره متاسفانهفقط بهم گفتن اوایل خرداده.الهی بارسین جون به سلامت بپره بغلت.
مامان آیهان کوچولو
14 اردیبهشت 92 13:22
سلام به مامان اردیبهشتی نمیدونستم تو هم متولد ماه اردیبهشتی.تولدت با تاخیر مبارک.منم 31 اردیبهشتم.فکر کن اگه پسرت عجله نکنه و خرداد بیاد پسرامونم متولد یه ماه میشم فقط شوشوی بنده متولده مهره
فکر میکردم من فقط این همه تو نت دنبال وسایل ساک بیمارستانم منم همش میترسم یه چیزی جا بمونه از طرفی هم میترسم چیز اضافی ببرم بهم بخندن برا همین به شوشو گفتم 2تا ساک ببریم اونایی که باید باشنو ببریم تو اونایی که شادی اضافه باشن بذاریم تو ماشین بمونه اگه لازم شد برو بیار میبینی چقد باهوشم
به شدت مشتاق دیدار سیب کوچولو هستیم
راستی تا یادم نرفته آآفرین دختر خوب انشات خهههههلی خوب بود

سلام فریده جون.ممنونم گلم.تفلد شما هم پیشاپیش مبارک.آره واقعا معضلیه این ساک بیمارستان
مریم بانو
14 اردیبهشت 92 17:43
سلام خانمی...واااای خوش به حالت پس دیگه چیزی نمونده این نی نی جیگر ناز بیاد بغلت..ایشالا خمه چی به خوبی پیش بره...واسه منم موقع زایمانت حسابی دعا کن...یادت نره هاااا
روزت مبارک مامان گل..بوس


سلااااااااااام عزیزم.ممنونم.آره انشاالله تا 3هفته ی دیگه میاد بغلم.چشم حتما دعا میکنم انشاالله کوچولوت سالم بیاد بغلت.
مامان دانیال
15 اردیبهشت 92 12:15
سلام خشگلم خیلی خوشحالم که خوشحالی در ضمن مثل همیشه بامزه و قشنگ نوشتی من یکی که هیچ وقت از خوندن مطالبت سیر نمیشم عزیز دلم ایشالا به زودیه زود از سیب خشگلمون بنویسی و آقای بابا ازش عکسای خشگل و هنری بگیره مواظب خودتون باشیدمیبوسمت عزیزم سیب جونمم برام ناز نازی کن

سلاااااااام مامان دانیال دوست داشتنی.ممنونم عزیزم.همیشه به من لطف داری خواهر خوبم.فدای محبتت
مامان عاطفه
17 اردیبهشت 92 1:23
سلام گلم.خوبی؟کجایی گل پسری چطوره؟
عزیزم تاریخ زایمانت کیه؟
خیلی فکرم پیشته،خوشحالم که زایمانت نزدیکتر شده و چیزی به ورود فرشته کوچولو نمونده.


سلام مامان عاطفه جون.خوبی؟؟انشاالله 7خرداد تاریخ زایمان طبیعیه اگه خدا بخواد.البته چون طبیعی میخوام نمیشه زمان دقیقی مشخص کردممنونم خانمی.دعام کنید
مرجان مامان پريساجون
17 اردیبهشت 92 8:23
ايشاله منتظر ني ني گلت هستيم.


ممنونم مامان پریسا جون.دعام کنید
مامان راضیه
17 اردیبهشت 92 20:47
سلام سلام صد تا سلام
خب خدا رو شکر که همه چیز خوب پیش میره غیره سرما خوردگی شما
وای چقدر خوبه که اینا رو نوشتی یاد دوران بارداری خودم افتادم چقدر زود میگذره واقعا انگار همین دیروز بود این اتفاقارو تجربه می کردم
غافل از اینکه الان 9 ماه گذشته
خدا رو شکر که داری برنامه ریزی می کنی واسه زایمان طبیعی آفرین منم خیلی دوست داشتم ولی نشد و اورژانسی به صورت سزارین کیان به دنیا اومد
انشالا که همه چیز همون جوری پیش میره که دوست داری و به صلاحه
خیلی هم وسواس به خرج نده واسه وسایل بیمارستان من که هیچی با خودم نبرده بودم چون یهویی بود
نگران نباش


ممنونم عزیززززززززم.نوع زایمان مهم نیست مهم اینه که هم مامانهای سزارینی هم مامانهای زایمان طبیعی هر دو دقیقا به یک اندازه سختی میبینن واسه به دست آوردن فرشته کوچولوشون و خدا رو شکر که الان کیان کوچولو پیشته.خدا برات حفظش کنهخیلییییی استرسم کم شد واسه وسایل بیمارستان.راست میگی حساسییت خوب نیست.خیلی از این وسایل غیر ضروری هستن اصلا
امیر مهدی و عمی
17 اردیبهشت 92 23:35
سلام مامانی مهربون خوبید؟سیب کوچولو خوبه؟
مامانی ما بیصبرانه منتظر به دنیا اومدن فرشته کوچولوییم
وای خدامن تا هیجده روز دیگه سیب کوچولورو مبینیم
هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

سلاااااااااام.وای حتی وقتی نوشته تون رو خوندم که تا 18روز دیگه سیب کوچولو میاد یه احساس عجیب که معجونی از استرس و اشتیاقه ریخت تو دلمبرام خیلییییییی دعا کنید هاااااااااا.
علامه كوچولو
18 اردیبهشت 92 12:17
سلاااااااااااااااااااااااااااااااام
كجايين؟چرا يه هفنه س نيستين


سلام دوست عزیز.انشاالله به زودی با یه عالمه مطلب جدید میام.ممنونم که سر زدین
هانی
19 اردیبهشت 92 22:20
ای خداااااااا سیب کوچولو داره میادددددددددددددددددد ای قوربونش برم مننننننننننننننننننننننننن میبینی چقدر زمان زود میگذره چشم بهم براری دنیا امده


هانی جون برام دعا کنی هااااااااااااااااااااا.هم استرس دارم هم ته دلم قند آب میشهآره واقعا انگار همین دیروز بود موش موشکم قد یه دونه کنجد بود