هشت دوست داشتنی
♥سلام شکوفه ی بهار نارنجم♥
الان که دارم برات مینویسم تو تقریبا حدود دو هفته ست که هشت ماهگی رو تموم کردی.هشت ماه از زمینی شدنت گذشت فرشته ی آسمونی من و من هر روز این هشت ماه رو زندگی کردم به شوق دیدنت و بهانه ی بودنت.
شکوفه ی بهار نارنج من،حتما میدونی من و بابایی عاشق عدد هشت هستیم و برامون یه عدد خاصه.جمع تاریخ تولدمون میشه هشت(من2/2 وهمسری 6/6 به دنیا اومدن.حکیمانه بود خودم میدونم).توی تاریخ پیوند آسمونیمون عددی بجز هشت رو نمیبینی(88/8/8) که مقارن شده بود با میلاد هشتمین خورشید آسمان ولایت و امامت که انصافا همیشه نظر عنایت خاصی به ما داشته و دارن و ما رو همیشه در سایه ی الطافشون قرار دادن.خلاصه همه رقمه به عدد هشت ارادت و علاقه ی خاصی داریم.
و اما هشت ماهگی شما.........
یادمه از ابتدای بارداریم وقتی یکی از مامانا رو میدیدم که کوچولوش هشت ماهشه هست همیشه از خودم میپرسیدم خدایا کی سیب سرخ کوچولوی من هشت ماهه میشه.همیشه برای رسیدن به این آرزو لحظه شماری میکردم.خوب یادمه بین خواب و بیداری بودم و داشتم هفته های شیرین با شما بودن رو توی دهنم میشمردم (همیشه قبل از خواب یه دو-سه ساعتی به شما فکر میکنم معمولا.اصولا من به شما فکر نکنم اموراتم نمیگذره سیب کوچولو) که یهو به خودم اومدم که ای دل غافل ،کجای کاری؟هشت ماهگی سیب کوچولو شروع شده و حدود 14روز ازش گذشته و من هنوز فکر میکنم هفت ماهشه.(ناگفته نماند که آن شب اینقدر به وجد آمده ذوق زده شدم که کلا خواب از سر مبارکمان پرید و تا صبح بیدار ماندم و همینطوری هی از شادی در پوست خویشتن نمیگنجیدم و اینا....)
هشت ماهگی شما مصادف بود با ایام عید.اینجا(خونه ی بابای بابایی)خیلی شلوغ بود.هزارو میلیونتا مهمون داشتیم که هی میومدن هی میرفتن و کلا امسال معنی دید و بازدید عید را فهمیدم اساسی.سال که تحویل شد شما هشت ماهه بودی(دومین هفته از هشت ماهگی تقریبا).
(پیام بازرگانی:همین الان بابایی برامون میوه آورد که بخوریم و تپلی بشیم وخلاصه دوپینگ کنیم تا برای ادامه ی نوشتن انرژی داشته باشیم).
من و بابایی،هر وسیله ی نی نی لازم و خوشملی که میدیدیم ذوق میکردیم و سریع میخریدیمش و اینجوری شد که الان دیگه تقریبا و رسما با بحران کمبود جا مواجه شدیم و دیگه تو کمد تمام فضا اشغال شده و جای خالی نمونده.
گشت و گذار تو سایتها و وبلاگ هایی که راجع به ساک بیمارستان و ساک نوزاد اطلاعات نوشته باشه شده بود مفرح ترین سرگرمی من که از مرور این صفحات حظ وافری میبردم و لیست بلند بالایی از لوازم و مایحتاج اولیه ی روز زایمان تهیه کردم تا ساک بیمارستان خودم رو کامل کنم(نا گفته نماند این ساک بعدتر ها به چمدان بیشتر شبیه شد تا ساک و ان لیست مذکوره به طومار بیشتر شباهت بیشتری پیدا کرد تا لیست.جالب اینجاست که تازه فقط اقلام خیلی خیلی ضروری رو نوشتیدم)
برای خرید ساک بیمارستان شما به بازار رفتیم و صد البته ملاک انتخاب برای ما علاوه بر ژیگول و تی تیش مامانی بودن، ساکی بود که بشه توش بیشترین تعداد وسایل ممکن رو چپوند که خدا رو شکر موفق هم شدیم.
این روزها و شبها زیاد خوب نمیخوابیدم و کلا با کم خوابی مواجه بودم و هرچی میخوابیدم بازم حس میکردم کمه و دوست نداشتم بیدار بشم.
به اندازه ی تمام عمرم آب و مایعات خوردم تا با بحران کم آبی مواجه نشم.
حد فاصل بین هشت ماهگی تا هفت ماهگی بازم مامانی اومد پیشم.تا اومدم از اومدنش خوشحال بشم ما رو تنها گذاشت و دوباره رفت مشهد.
حدود یک هفته ی تمام نصف سرم درد میکرد و آقای بابایی مدام مثل پروانه دورم میپرخید و همه جوره مواظب احوالات من بود،طوری که دوست داشت تمام خزندگان و جنبندگان ساکت باشن تا من بتونم استراحت کنم.
نا گفته نماند در این مدت به اندازه ی طول تاریخ بشرییت سرما خوردم و اصولا هرکی من رو میدید میگفت وااااااااااااا تو کی دوباره سرما خوردی؟؟؟؟؟؟ (غافل از اینکه من اصلا خوب نشده بودم)
اتفاق دیگه ای که در هشت ماهگی شما افتاد:شخصا از چند فقره بیمارستان خصوصی و درجه یک اهواز که در امر زایمان فیزیولوژیک ید طولایی دارند بازرسی به عمل آوردم.طی بازدید به عمل آمده اوضاع زایمان در هر دو بیمارستان گل و بلبل ارزیابی شد و دنیا به کام.ماماهای هر دو بیمارستان کلی ما را تحویل گرفتن و تمام بخش رو نشونمون دادن و منم کم نذاشتم و طی چند مصاحبه کلی ازشون اطلاعات گرفتم. لذا باز من موندم سر دوراهی(نمیدونم چرا در طول زندگیم همیشه هر وقت میخواستم تصمصم نهایی رو بگیرم سر دوراهی بودم من)خلاصه اوضاع به همین منوال گذشت تا نهایتا تصمیم خودم رو گرفتم و یکی از بیمارستانها رو به پیشنهاد پزشک مربوطه انتخاب کردم(تا اینجای کار هر وقت رفتم زایشگاه مربوطه اوضاع بر وفق مراد بود.تا اینجاشو داشته باشید تا بعد از زایمان،نظر نهایی رو بدم).دکتر از یکی از بیمارستانها خیلی تعریف کرد و گفت که فوق العاده بهت میرسن.من هم برای اینکه تبلیغ نشه اسم بیمارستان رو نمیارم(اینطوری کسی نمیفهمه که من میخوام در بیمارستان آپادانا زایمان کنم).
در این مدت بنا به تشویق همسری خیلییییییی کتابهای مفید خوندم راجع به پروسه ی زایمان و انصافا الان برای خودم یک مامای تمام عیار شدم(البته فقط به خوندن کتاب اکتفا نکردم،سراغ خاطرات زایمان دوستان هم رفتم و تقریبا هیچ خاطره ای تو دنیای نت نمونده که من نخونده باشم.در این حد تخصصی کار میکنم من) سیب کوچولو کما فی السابق به شندین صدای سامی یوسف واکنش نشون میده و خیلی آهنگاش رو دوست داره
لگد هاش خیلییییی محکم تر شدن.گاهی به قول بابایی موج مکزیکی میره.فکرشو بکن یه سمت شکمت برای چند دقیقه میزنه جلو.اینقدر جالب.قشنگ با هر حرکتش شیمکم رو چپ و راست میکنه و گاهی حس میکنم داره تو شکمم مسابقه ی دو برگزار میشه.بابایی هم با دیدن این حرکتت یه دنیا ذوق میزنه.
خلاصه تا چشم روی هم گذاشتیم هشت ماهگی شما هم تموم شد.با تمام وجود دلم برای لحظه لحظه هاش تنگ میشه.گاهی نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت.خوشحال از اینکه به زودی میبینمت یا ناراحت از اینکه تمام این روزها دارن با این سرعت تموم میشن.این دوتا رو که با هم مقایسه میکنم میبینم خداییش شوق دیدنت با هیچ حسی تو دنیا قابل مقایسه نیست پس مشتاقانه منتظر روز میلاد تو هستم فرشته ی نازم.
و این بود انشای ما