خاطرات یک سیب سرخ خوردنی
♥سیب سرخ زندگی ام سلام♥
فراموش نمیکنم روزی که بابایی برات این خونه رو با دستهای مهربونش و با یه دنیا ذوق و علاقه ساخت،اولین عنوانی که باهاش تو رو خطاب کرد،سیب سرخ خوردنی بود.از اون روز چیزی حدود 8ماه میگذره و من هنوز هم باورم نمیشه خدا لایقم دونسته به داشتن تو و جود نازنینت رو بهم هدیه کرده.
روزی که شروع به نوشتن کردم،همیشه از خودم میپرسیدم یعنی میتونم ادامه بدم؟؟یهنی میشه.150روز تا زمینی شدنت رو که نوشتم از خودم میپرسیدم کی میشه به ماههای آخر برسیم.حالا که به ماهای آخر رسیدیم میگم خدایا کی میشه لحظه ی تولدش رو درک کنم و مطمینم وقتی به دنیا میای باز میگم:خدایا کی میشه تولد یک سالگیش رو جشن بگیرم.راستی چرا؟؟؟؟چرا ما آدمها اینطوری هستیم سیب کوچولو؟؟؟چرا همیشه منتظر آینده هستیم و لذت درک لحظه ی حال رو از خودمون میگیریم؟؟؟کوچولو که هستیم به هر بهانه ای متوسل میشیم تا زودتر بزرگ بشیم(مخصوصا وقتی مامانی میگه اگه غذاتو کامل بخوری زودی بزرگ میشی حاضریم حتی خود ظرف رو هم درسته قورت بدیم،چادر گل گلی میذاریم سرمون ،خاله بازی میکنیم و در ظرفهای کوچولو که شبیه همون قابلمه های واقعی مادرمون هستن،غذاهای خیالی میپزیم،و کفشهای پاشنه بلند میپوشیم تا بیشتر شبیه مادرامون بشیم)خلاصه به هر ترفندی متوسل میشیم تا زودتر بزرگ بشیم ولی به محض اینکه وارد دنیای آدم بزرگها میشیم تازه یادمون میفته که چقدر دلمون میخواد بچه گانه زندگی کنیم(کودکانه بخندیم و تمام دغدغه مان بشود همون از جا دراومدن دست عروسکمان یا شکستن نوک مداد رنگیمان.کوچک که بودیم با یک مداد رنگی تمام آسمون رو رنگ میزدیم.حالا که بزرگ شدیم میبینیم با یک عالمه جعبه ی مداد رنگی هم نمیتونیم زندگیمون رو رنگ کنیم).جالبه.بزرگ که میشیم تازه یادمون نیفته که به میزان لازم از دوران طفولییت لذت نبردیم.با تمام وجود دلتنگ روزهای کودکی مان میشویم.تازه یادمان میافتد که چقدر بازی هست که ما نکردیم و چقدر شعر هست که نخوندیم.
کوچکتر که بودی خدا خدا میکردم به تولدت نزدیک بشیم و حالا که به اینجا رسیدیم با تمام وجود دلم بهانه ی روزهای قشنگ شروع بارداری رو میکنه.تازه یادم افتاده چقدر دعا هست که نخوندم و چقدر لحظه ها هست که استفاده نکردم.دوباره مینویسم با تمام وجود دلتنگ تک تک لحظه های این دوران شیرین میشم و هرچقدر هم که از این دلتنگی بنویسم باز هم کمه.
♥سیب سرخ زندگی من♥
ما آدمها موجودات عجیبی هستیم.وقتی لقمه ای نون دستمونه حسرت ثروت چند میلیونی دیگران رو میخوریم،وقتی سوار موتور میشیم چشممون همش دنبال ماشین های مدل بالای دیگرانه.وقتی یک خونه ی 70متری داریم قبطه ی خونه های ویلایی مردم رو میخوریم.انگار همیشه خوشبختی دست دیگرانه و هرچی ما داریم کافی نیست.انگار قانون مرغ همسایه غازه خیلیییییییییی کاربردی تر و جهان شمول تر از قانون جاذبه ی نیوتنه.
غافل از اینکه خوشبختی یعنی دیدن چیزهای خیلییییییییی کوچولو،شادی یعنی زندگی در لحظه ی حال.
غافل از اینکه زندگی،آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است.
و حالا معنی این جمله رو میفهمم و با تمام وجودم درک میکنم.
♥سیب سرخ زندگی من♥
به این موضوع ایمان آوردم که شادی و خوشبختی حاصل زندگی در لحظه ی حاله.همین الان،و دوست دارم تو هم به این اصل معتقد باشی.
برای احساس خوشبختی،نیازی نیست منتظر لحظه ی خاصی باشی.همین الان،همین لحظه،زیباترین لحظه ی زندگی توست.
و من امروز با تمام وجود خوشبختم.بخاطر داشتنت.بخاطر بودنت.بخاطر حضور زیبای باباییت در زندگی من و پیوند آسمونی که باهاش بستم.بخاطر داشتن تکیه گاهی محکمی مثل باباییت که صبورانه و عاشقانه کنارمه.بخاطر داشتن دوستانی که ندیده دوسمون دارن و بی بهانه دلتنگمون میشن.ما رو عضوی از خانواده ی خودشون میدونن و نگران لحظه های ما هستن.با شادی ما خوشحال میشن و آسمون زندگیمون که ابری میشه،رفیق لحظه هامون هستن.بخاطر به قول سهراب دوستانی بهتر از آب روان و خدایی که در این نزدیکی ست(اگر بندگانم سراغم رو از تو گرفتند بهشون بگو من از رگ گردن به آنها نزدیکترم.لازم نیست وقتیمیخوان صدام کنن به آسمون نگاه کنن و خدایی رو تصور کنن که هفت آسمون بالاتر،جایی خیلی دور نشسته و داره صداشون رو میشنوه.من همیشه در دسترسم.همین نزدیکی ها).
من خوشبختم.به معنی واقعی کلمه خوشبخت خوشبخت خوشبخت.بدون هیچ بهانه ای.همین الان.
همین لحظه.
زندگی،آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است.
این روزها نوشته هایم بیشتر طعم سیب سرخ میدهند،دلتنگ روهای آغازین شده ام و دلم عجیب بهانه ی آن حس و حال را میکند.به بزرگی خود ببخشید.