مامان نامه
♥سلام فرشته ی نازم♥
تا زمینی شدنت چیز زیادی نمونده سیب سرخ کوچولو.الان که دارم مینویسم پاتو فرو کردی تو کلیه م و با تمام وجود دوست داری شوتش کنی بیرون.
این روزها جات خِیِــــــــــــــــــــلی تنگ شده و حرکت هات کمتر شدن ولی خوب چون گل پسرم داره بزرگ میشه لگدهاش قویتر شدن و کلا از خجالت معده و کلیه و مثانه و خلاصه هر چی جاش رو تنگ کرده در میاد.
سیب سرخ نازم
دکتر گفته تا هفت خرداد به ما آلتیماتم دادم که شما نزول اجلال بفرمایید ولی شما انگار حالا حالاها خیال زمینی شدن نداری و تمام مذاکره ها بی نتیجه موندن.
نمیدونم چرا همیشه به دقیقه ی نود که میرسیم یادم میفته هنوز کلی کار هست که انجام ندادم.نشستم یه تومار بلند بالا از تمام کارهای مونده که باید انجامشون بدم نوشتم...
ولی نمیدونم چرا اینقدر کم انرژی شدم.اصلا این روزها سخت ترین کار دنیا برام شده حرکت کردن و بلند شدن از زمین.انگار منو با آهنربا به زمین وصل کردن.
دوست دارم یک نفر رو استخدام کنم که به جای من بره آرایشگاه.
یک نفر رو استخدام کنم که ساکم رو مرتب کنه.لباسهای سیب کوچولو رو بشوره.جزوه ی زایمانم رو(خودم رفتم تو نت سرچیدم برای خودم جزوه اختراع کردم-یه همچین مادریم من)
برام کامل کنه و به جای من حفظشون کنه.شبها به جای من بره پیاده روی(این روزها با همسری که میرم پیاده روی هر صندلی تو مسیر میبینم میپرم روش از نیمکت پارک و ایستگاه اتوبوس گرفته تا صندلی در سوپر مارکت ها-و چقدر خوشحال میشم وقتی میبینم هر یه تیکه مسیر برام کلی نیمکت و صدندلی گذاشتن).یک نفر به جای من بره خردید.کتابهای کتابخونه رو پس بده(همیشه به شوهری میگم به نظرت کتابخونه برم من رو از کدوم در میندازن بیرون.از برج 10پارسال تا الان کتاب تاریخ صفویه رو هنوز پس ندادم).به جای من بره خرید.بجای من ظرف بشوره و و ووووووو.........................
تازه خیلی از کارها رو فاکتور گرفتیدم ها.
خلاصه خیلی دوست داشتم یک نفر به جای من تمام این کارها رو انجام بده.
این روزها بابایی من رو به زور میفرسته تو حیاط که پیاده روی کنم و از اونجایی که میترسه تغلب کنم و روی تاب تو حیاط بشینم خودش شخصا میاد و نگهبانی مده.(خونه ی پدر شوهری تو حیاط یه تاب بزرگ دارن که این روزها من هر وقت میگم نیم ساعت میرم پیاده روی 29دقیقه رو روش میگذرونم.بین خودمون بمونه ها).
خلاصه
این روزها(چقدر گفتم این روزها)به هر سختی و شیرینی داره میگذره.خیلی مشتاقم لحظه ی زایمانم برسه(البته اگه تا اون لحظه جا نزنم و سر حرفم بمونم برای زایمان طبیعی)
خیلی مشتاقم چهره ی نازت رو ببینم سیب سرخ و خوشمزه ی من.
مذاکرات آلماتی هم به نتیجه رسدن ولی مذاکرات من با شما هنوز نه.........
این روزها(بوخودا اخرین باره تو این پست این کلمه رو استفاده میکنم قول میدم) همه ی هم و غم من اینه که نکنه هفت خرداد بگذره و شما هنوز به زمینی شدن رضایت نداده باشی.از خدا میخوام روز پدر به دنیا بیای تا قشنگترین هدیه ای بشی که به بابایی میدم.
خیلی دوست دارم فرشته ی نازم.
مادر نوشت:از همه ی دوستای ماهم که این روزها جویای احوال من هستن تشکر میکنم و دستشون رو صمیمانه میفشرم(چه ادیبانه گفتم).اگه یه وقت خبری ازم نشد بدونید سیب کوچولو بالاخره منت روی دیدگان ما گذاشته تشریف فرما شدن.از همه تون میخوام بدی خوبی(البته خودم میدونم که خیــــــــــــــــــــــــلی خوبم ها)از من دیدین به بزرگواری خودتون ببخشید.مطمین باشید لحظه ی زایمان محاله فراموشتون کنم و همیشه به یادتون هستم و خواهم بود.دلم براتون خیــــــــــلی تنگ میشه.برام دعا کنید که بی نهایت محتاجم.(من اخرش نفهمیدم این بی نهایت رو جدا مینویسن یا سر هم).
دوستون دارم.التماس دعای مخصوص......................