یک ماه سیب
فرشته ی نازم،شکوفه ی بهار نارنجم،سیب سرخ زندگیم سلام
الان که دارم این متن رو برات مینویسم یک ماه و دو روز از لحظه ی قشنگ زمینی شدنت میگذره.حتی فکرش رو نمیکردم با اومدنت اینقدر دنیام و لحظه هام رو پر کنی که نتونم وبلاگت رو به روز کنم(همین الان که دارم برات مینویسم شما داری قر میزنی و بابایی داره برات لالایی اختراع میکنه که شما بخوابی و انصافا هم باید بگم تو این کار موفقه چون شما آروم گرفتی تو آغوشش و مثل فرشته ها خوابیدی).
خوب کجا بودیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟آها داشتیم از زمینی شدن شما میگفتیم.یک ماه و دو روزه که تمام لحظه هامون بوی سیب سرخ گرفتن.شب و روزمون با شما و به عشق شما میگذره.شیرینترین روزهای زندگیمون رو داریم به یمن قدوم مبارک شما تجربه میکنیم.حضور قشنگت،نه تنها من و بابایی،بلکه کام همه رو شیرین کرده پسرم.میگی نه؟نگاه کن:
شرح حال خانواده و بستگان به ترتیب ایفای نقش
من:تقریبا هر ساعت و ثانیه و دقیقه ی من با شما میگذره.این روزها رکوردهای زیادی رو برای اولین بار تو زندگیم زدم از جمله:رکورد کمترین میزان خواب در روز.خوابیدن با چشم باز.رکورد بیشترین ساعت شیردهی در روز.رکورد قورت دادن بیشترین تعداد لقمه در 5 دقیقه.مرتب کردن اتاق در یک چشم بر هم زدن.سریعترین دوش گرفتن دنیا.بستن پوشک در یک ثانیه.خوابیدن با چشم باز و انجام دادن کارها با یک دست به قول راضیه جون.از بقیه جوایز و رکورها فعلا صرف نظر میکنیم.
بابایی:هر چند دقیقه یک بار دلشون برات تنگ میشه.این روزها شدیدا شما به بابایی و بابایی به شما وابسته شدن تا جایی که حتی زودتر از اداره میان خونه تا روی ماه شما رو ببینن(همین الان شما تو بغل بابایی خوابیدی عزیز دلم).تمام ذوق دنیا رو میشه تو چشمای بابایی دید وقتی نگاهت میکنن.کاش میدونستی بابایی چقدر عاشقانه اسم قشنگت رو صدا میزنه:حسام الدین بابایی.به شخصه تو این 4 سال زندگانی مشترک زیر یک سقف تا بحال هیچوقت جناب همسری رو اینجوری ندیده بودم.هر بار که شما رو میبینن انگار براشون تازگی داره.روزی صد هزار بار شما رو میبوسن.به محض اینکه گریه میکنی بغلت میکنن.به تمام جزییاتی که مربوط به شما میشه شدیدا اهمییت میدن.برات شعر میسازن و تو با شنیدن صداشون آروم میگیری عزیز دلم.
مادر بزرگ شماره 1(مامان همسری):تقریبا هر چند ساعت یک بار بهت سر میزنن و مدام قربون صدقه ی شما میرن.یک دنیا بهت وابسته شدن و تو تا صداشون رو میشنوی ساکت میشی چون همیشه برات یه عالمه شعرهای قشنگ میخونن.هر وقت توی این مدت میدیدن شما شیر خوردی و سیر شدی و من کمبود خواب دارم شما رو میبردن پیش خودشون بازی میدادن تا من استراحت کنم.روی خورد و خوراک من با دقت و وسواس نظارت میکنن تا شما اذییت نشی تا جاییکه خودشون شخصا غذای من رو میپزن.شما رو میبرن با خودشون حموم،خودشون قنداقت میکنن و خودشون باهات بازی میکنن.این روزها احساس میکنم تمام دنیای مادربزرگت شدی و دوباره با دیدنت احساس جوونی میکنن(البته مامان بزرگ شما کلا شخصییت شاد و اسپرتی دارن تا جاییکه علیرغم قدیمی بودنشون فوتبال نگاه میکنن و همیشه بازیهای بارسلونا رو دنبال میکنن.)اما با اومدن شما نشاطشون چندین برابر شده.
مادربزرگ------------هیس.مامانی(دوست ندارن بهشون بگیم مادربزرگ،چون برای مادربزرگ شدن هنوز خیلی جوون هستن.)شماره 2=مامانی من:به این دلیل که من تنها دختر دسته گل ایشون هستم و شما اولین نوه ی ایشون تشریف دارید شدیدا خاطر شما رو میخوان.با اولین پرواز خودشون رو از مشهد به اهواز رسوندن تا روی ماه شما رو ببینن.تو تمام این مدت که شما روزها میخوابیدی و شبها گریه میکردی تا صبح پا به پای من شب بیداری کشیدن.هر زمانی که من در حال شیر دادن به شما بودم خودشون صبحانه،نهار و شما رو لقمه لقمه دهنم میذاشتن.تمام مدت با وسواس زیادی مواظب خورد و خوراک من بودن تا شیر خوبی به شما برسه و تپل مپل بشی.چون زیاد شعر کودکانه حفظ نیستن خودشون برات شعر اختراع کردن.
پدر بزرگ شماره 1(بابای همسری):شخصا آدم فوق العاده متین و کم حرفی هستن و معمولا کمتر دیده بودم با بچه ها بازی کنن.خنده ی ایشون رو تا بحال ندیده بودم.اما بعذ از تولد شما،اون بخش از شخصییت پدر بزرگ رو که تا بحال ندیده بودیم،دیدیم.سراغت رو میگیرن.تا شما رو میبینن لبخند رو لبشون میشینه.دوست دارن شما رو براشون ببریم تا بازیت بدن.باهات کودکانه حرف میزنن.نگرانت میشن و روی همه ی چیزهایی که مربوط به شماست حساسییت نشون میدن از قنداق کردنت گرفته تا خوابیدنت.
پدر بزرگ شماره 2(بابایی من):یه عالمه دوست دارن چون شما اولین نوه ی ایشون هستی
از مشهد اومدن تا شما رو ببینن.توی گوشت اذان و اقامه گفتن و اسمت رو توی گوشت صدا زدن. برگذاری مراسم عقیقه ی شما رو خودشون شخصا به عهده گرفتن.چند بار به دلیل مشغله ی زیاد همسری،خودشون ما رو بردن خانه ی بهداشت.برات یه عالمه اسباب بازی ناز خریدن.هر وقت گریه میکنی با خوندن قرآن و صلوات فرستادن آرومت میکنن.
دایی+عموها+عمه ها:هر وقت بی قزاری میکنی بغلت میکنن به همین دلیل شما به یک نینی بغلی تبدیل شدی که توی بغل آرومی اما به محض اینکه بذاریمت روی تخت گریه میکنی.همیشه مسولیت بازی دادن شما به عهده ی خودشون هست.خلاصه شما دست به دست میچرخی نازگلم.نا گفته نماند پایکوبی و جشن موقع ورود شما هم به عهده ی عمه ها وعموهای محترم بود
و اما.......بریم سر اصل مطلب(اینو عین تو مراسم خواستگاریا گفتم ها)..........اصل مطلب چیه؟؟خوب معلومه سیب کوچولو.... اصل مطلب اصلا خود مطلب شمایی عزیز دلم
تمام این یک ماه کلا شما از چهار حالت خارج نبودی.یا شیر میخوردی یا شیر میخواستی.یا خواب بودی یا گریه میکردی.گاهی تو خواب قهقهه میزدی که البته این لحظه ی قشنگ رو بابایی با دوربین معروفشون شکار کردن.هر چند دقیقه یک بار تو خواب گریه میکنی بعد تا بیدار میشیم بیایم سمتت آروم میشی(مگه چیه اینم یه جور مردم آزاریه دیگه).از خودت صداهای نا مفهومی در میاری.(به حرف غ شدیدا علاقه داری..همش میگی غ یا غوغ یا آغووووووو.مثل فرانسوی ها حرف میزنه پسرم)کشف کردم به شیر میگی engaaaaaaaaa.وقتی هم که در دسترس نباشم انگشتت رو میخوری اونم با چه ملچ ملوچی.موهای خرماییت دارن میریزن و همون مقدار از موهات هم که موندن طلایی رنگ شدن.پف چشمای نازت رفته و چهره ی قشنگت باز شده.فتوکپی مطابق اصل بابایی هستی(فقط مژه ها،گردی صورت،رنگ پوست و چونه ی کوچولوت به من رفته).هر وقت میخوای بخوابی یا داری شیر میخوری ژست متفکرانه به خودت میگیری و دستت همیشه روی صورت یا زیر چونه هست.این روزها علاوه بر شیر من(البته روزهای اول کمی تقلب کردیم و شیر خشک هم بهت دادیم)مولتی ویتامین_زینک سولفات(جهت رشد مغز و افزایش ضریب هوشی)و ویتامین Eهم میخوری. وقتی روی شکم میذاریمت میخوای بلند بشی و سرت رو بالا میگیری.رنگ قرمز رو دنبال میکنی.شدیدا گرمایی هستی و کولر که روشن بشه میخوابی.به محض خاموش شدن کولر شما هم بیدار شده و یک عدد جیغ بنفش به نشانه ی اعتراض تحویل ما میدی.شبها تا جایی که ممکنه گریه میکنی و قتی قنداقت میکنن به محض اینکه گریه ی آخر قنداق رو میزنن شما میخوابی انگار نه انگار که تا یک ثانیه پیش داشتی گریه میکردی.هرکی شما رو تو خیابون میبینه با واژه هایی مثل عزیزم،خوشکل من،پسر خوب و خوشتیپ کوچولو علاقه ش به شما رو نشون میده.همین چند روز پیش وقتی بابابایی مشغول خرید بودیم یک پسر کوچولو به باباش میگفت تو رو خدا من برم این نی نی رو بوس کنم بیام و بابایی هم اجازه داد که شما رو بوس کنه.کلا این روزها سرت شلوغه و امضا نمیدی حتی به ما.... روز به روز شیرینتر میشی عزیز دلم.هر روز چیز جدیدی رو توی دنیا ی ما و ما در وجود شما کشف میکنیم و تازه داریم همدیگه رو بهتر و بیشتر درک میکنیم.
این شرح حال روزهای سیبی ما بود.روزهایی که قشنگن به لطف وجودت.شمیم وجودت تمام فضای خانه و دلهای ما رو عطر آگین کرده.زود زود دلم برات تنگ میشه و حتی شبها خواب شما رو میبینم.هنوز هم گاهی باورم نمیشه که مامان شدم.با شوق و علاقه و گاهی تعجب بهت خیره میشم و با خودم زمزمه میکنم:من مامان این نی نی خشکل و ناز هستم. انگار هنوزم باورم نشده مثل یک معجزه بود و چقدر زود گذشت.مثل یک رویا.حق دارم هنوز هم باور نکنم لایق این همه خوشبختی هستم .میدونی؟گاهی ما آدمها وقتی تو اوج خوشبختی هستیم یهو میاستیم و از خودمون میپرسیم یعنی دارم خواب میبینم؟؟گاهی باور خوشبختی سخته عزیز دلم.سخت و ترسناک.سخت چون گاهی خودمون رو لایقش نمیدونیم و ترسناک چون میترسیم تمام این لحظات زیبا خواب شیرینی باشن که یک روز بیدار بشیم و تموم بشه.اگه دیدنت،لمس کردنت و داشتن یک رویاست دوست ندارم هیچوقت از این رویا بیدار بشم پسرم.باور کن خودم هنوز باورم نمیشه کسی رو،پسرم،خطاب کنم انگار هنوز این کلمه برام غریبه ست.اینقدر شیرینه که باور کردنش سخته.یه چیزی بگم بهم نمیخندی؟؟؟یادمه کوچولو که بودم گاهی وقتی میخواستم اوج علاقه م به خدا رو بهش بگم رو میکردم سمت آسمون و میگفتم خدایا اونقدرررررررررررررررر دوســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت داررررررررررررمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ که نمیدونی چقدر دوست دارم.سیب کوچولو،پسرم،حسام الدین،اینقدر دوســــــــــــــــــــــــــــــــــــــت دارمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ که نمیدونی چقدر دوست دارم.
*به دلیل غیبت 32 روزه و پاسخ ندادن به پیامها ی محبت آمیز وزیبای شما خاله های مهربون شدیدا شرمنده و عذرخواهم.تا اطلاع ثانوی صورت اینجانب شطرنجی خواهد بود.در اولین فرصت از خجالت دوستای ماهم در میام.