چله برون با اعمال شاقه
♥سیب سرخ کوچولو سلام♥
یک ماه و بیست روز از زمینی شدنت گذشت.تو تمام این مدت منتظر بودم.منتظر یه فرصت توپ که شما خواب باشی و ابر و باد و مه و خورشید و فلک جمعا دست به دست هم بدن تا بتونم بیام و برات بنویسم،اما.....
قسمت که نباشه هیچ سیبی از درخت نمیفته.قسمت که نباشه تا لپ تاپ رو میگیرم دستم که برات بنویسم سر و کله ی عمو علی پیدا میشه و من گیر کرده در رودروایسی مجبور میشم دو دستی لپ تابم رو تقدیم کنم.قسمت که نباشه تا میام برات بنویسم و ب بسم الله رو بذارم مامان همسری میاد که چرا نشستی،حالا که حسام الدین خوابه فلان کار و فلان کار رو باید انجام بدی(البته بخاطر خودم میگن)،قسمت که نباشه شما از شب تا صبح یه کله گریه میکنی،شیر میخوری،بازی میکنی،بعدش دوباره گریه میکنی،دوباره شیر میخوری،بازم گریه میکنی،مادر همسری میاد که آرومت کنه(جالب اینجاست که تا مامان بزرگت میاد شما رو بغل میکنه،تو بغل میخندی و بازی میکنی و انگار نه انگار که تا یه دقیقه پیش داشتی گریه میکردی.و من و بابایی انگشت تعجب به دهان میماننیم که یهو چرا همچین شد آیا)خلاصه تا شما بخوابی ساعت 6 صبح شده که اصولا زمان خوبی برای نشستن پای نت نیست آن هم در انظار عمومی.قسمت که نباشه درست یک روز قبل از حمام چله برون شما لوله میترکه و دقیقا روز چله ی شما آب از شب تا صبح به دلیل تعمیرات قطع میشه و بازم قسمت که نباشه شب که میخوایم به سلامتی چله رو برون کنیم و بریم حمام آبگرمکن مشکل پیدا میکنه و مجبور میشیم تا فرداش صبر کنیم.و خلاصه قسمت خیلی چیز مهمیه.البته الان زوده بزرگ که بشی انشاالله با کاربردهای این کلمه بیشتر آشنا میشی پسرم.
و اما....و اما بریم سر اصل مطلب
اول:اول اینکه شما هم مثل مامانیت باید دکتر عوض کنی.به پیشنهاد دوستم آن دکتر قدیمی خانواده ی بابایی رو با یه دکتر فوق تخصص اطفال عوض کردیم و خیلی هم خوشمان آمد و بسیار هم خوش به حالمان شد،زیرا دکتر جدیدت خوش اخلاقه و مثل دکتر قبلیت بچه رو روی ترازو پرتاب نمیکنه.به بچه ی 3هفته ای برای تنظیم خواب داروی خواب آور نمیده،و از همه مهمتر بابت موضوع کلیه ی شما خیالمون رو راحت کرد که چیز خیلی نگران کننده ای نیست و انشاالله یا حل میشه یا حلش میکنیم.گریه های بی ترمز شما رو هم خیلی جدی نگرفت و اطمینان داد که بیشتر کوچولوها اینطوری میشن.
دوم:من و بابایی یه عالمه شوکه شدیم وقتی دیدیم بعضی از لباسهات رفته رفته برات کوچولو شدن و سایزت تغییر کرده و یه عالمه ذوق مرگ میشیم وقتی لباسهای جدیدت رو تنت میکنیم.مخصوصا بادی لیموییت که شما رو شبیه یه زرد آلوی خوشمزه میکنه.عمه زینب هم با ذوق و شوق برات از بوتیک لباس میاره تا ما انتخاب کنیم.
سوم:تلویزون که روشن باشه به محض دیدنش چشمای نازت تا جایی که امکان داره گرد میشن و خیره میشی به این جعبه ی جادویی مخصوصا وقتی کارتون بذاریم.چند شب پیش من و شما با هم فیلم می دیدیم،بازیگر یک سطل رنگ روی سرش خالی کرد و رنگ صورتش بنفش شد،به محض دیدن این صحنه ترسیدی و آنچنان جیغی کشیدی که بابایی از خواب پرید(مضرات فیلم دیدن با نی نی).
چهارم:کوچولو که بودیم،وقتی با خانواده میرفتیم مسافرت،مخصوصا وقتی با اتبوس میرفیم،دایی محمدت از لحظه ی حرکت تا زمانیکه به مقصد میرسیدیم چشم از شیشه ی جلوی اتوبوس بر نمیداشت،حالا خوابش میومد ها اما نمیوابید ازش میپرسیدم پس چرا نمیخوابی،با همون لحن کودکانه میگفت دارم راه رو نگاه میکنم و هرجی با دلیل و منطق براش توضیح میدادیم که جاده همش همین یه خط سفید روی آسفالته که تا بینهایت ادامه داره فایده نداشت و چشم از جاده برنمیداشت.این روزها با هم بیرون که میریم تا سوار ماشین میشیم یا میخوابی یا چشم از جاده برنمیداری.کلا گشت و گذار رو دوست داری و یک ساعت تمام هم که راه بریم خسته نمیشی و فقط با کنجکاوی اطرافت رو نگاه میکنی.
پنجم:جلوی آینه که میگیریمت،توی آینه به خودت و کسی که بغلت کرده خیره میشی و چشم بر نمیداری.
ششم.لالایی که بلد نیستم(اینجوری نگام نکن،خو تو اولین نی نی هستی که در کل زندگیم بغل کردم.باور کن)برات تاب تاب عباسی رو که میخونم چشمات سنگین میشن و میخوابی.اینم بگم نگی چرا مامانی برام لالایی نمیخونه،تنها لالایی که بلدم گنجشک لالا آفتاب لالا هست که وقتی برات میخونم یا هنوز به بیت دومش نرسیده خودم خوابم میگیره و میخوابم یا اینقدر به این فکر میکنم که مهتاب لالا درسته یا آفتاب لالا که یادم میره ادامه ی لالایی رو بخونم و خودت خوابت میره. گاهی هم بعد از اینکه یک ساعت لالایی خوندم و خوابم برد چشمام رو باز میکنم میبینم بهم زل زدی اون لحظه دقیقه این شکلی میشم من:
هفتم:این روزها خلاق هم شدم،برات داستان اختراع میکنم اونهم چه داستانهایی.تصمیم کبری رو با لباس جدید پادشاه و لوبیای سحر آمیز قاطی میکنم،و برات تعریفشون میکنم.جالبه که خودم نمیدونم آخر این قصه چی میشه.راستشو بخوای هنوز بهش فکر نکردم.شاید مثل این سریالهای ترکی به قسمت 1577000000که برسه آخرش معلوم بشه. فعلا فکری برای سرانجامش نکردم و هنوز در دست احداثه
هشتم:با صداهایی مثل آغو،غ،و بوووووو با ما حرف میزنی،وقتی باهات حرف میزنیم دست و پاهات رو تند حرکت میدی و مارو شنگول و شادمان میکنی.
نهم:پرده ی اتاق،تلویزیون:تی شرت دختر عمه رضوانت که صورتیه:و ستاره های رنگی روی یخچال.اینها چیزهایی هستن که چشم ازشون بر نمیداری.
دهم:بسیار بسیار بغلی میباشی.وقتی دراز کشیدی روی تخت تا دستت رو میگیریم و میگیم علی کن خودت رو هل میدی بالا که بغلم کنین و تا بغلت میکنیم دست و پا میزنی که بلند شو من رو راه ببر و اگه بلند نشیم آنچنان جیغی در گوش مبارک میزنی که خودمون حساب کار دستمون میاد و اطاعت امر میکنیم.
یازدهم:به موعد واکسن دو ماهگیت نزدیک میشیم و روز به روز استرسم بیشتر میشه.از این میترسم که تب کنی چون نمیدونم موقع تبت چکار کنم و طاقت دیدن اشکات رو ندارم.
دوازدهم:این روزها تمام مارکهای پوشک رو داریم امتحان میکنیم،از پنبه ریز و مای بیبی و کمرو گرفته تا کانفی و مولفیکس.هنوز هم نمیدونیم کدومشون از بقیه بهتره.
عکسهای قشنگت،لحظات زیبایی هستن که به لطف اختراعی به نام دوربین ثبت شدن تا برای همیشه یادگار این روزهای شیرین زندگیت باشن.روزهایی که قشنگن و تکرار نشدنی.
داداشیم کوچولو که بود به بیرون رفتن میگفت تای تای بای بای.خودمم نمیدونم چه زبونیه.اولین تای تای بای بای میرزا حسام الدین که با بابایی و مامانی من رفتیم باغ رستوران معین.
انگشت خوشمزه ی سیب کوچولو
فرشته ی من در خواب ناز