پروژه ی سوپرایز کنون
♥♥♥سیب کوچولوی من سلام♥♥♥
این بار سه تا قلب گذاشتم چون الان که دارم این سطرها رو برات مینویسم سه ماه و دو روز از لحظه ی قشنگی که خدا تو رو به ما هدیه داد و از آسمون با بالهای کوچیکت پرواز کردی اومدی زمین میگذره.
فرشته ی مهربونم میخوام برات یکی از شیرینترین خاطره هامون رو تعریف کنم.خاطره ی روز قشنگی که هیچ وقت از ذهن من و بابایی پاک نمیشه.اما قبل از اینکه خاطره رو تعریف کنم باید اول یه تاریخچه ی کوچولو برات بگم.
من 2/2 با صدای اذان ظهر و بابایی 6/6 به دنیا اومدیم.8/8 هم زمان با میلاد امام هشتم برای شروع یک زندگی مشترک عاشقانه هم پیمان شدیم و شما هم اگه نی نی عجولی نباشی به امید خدا ی مهربون 3/3 دنیامون رو از عطر وجودت پر میکنی سیب کوچولوی من.
و اما ماجرای سوپرایز کنون
قصه از اونجایی شروع شد که مامان کوچولوت بعد از سه سال شکست پیاپی در امر غافلگیر کردن استاد بلا منازع غافلگیری یعنی بابایی ,تصمیم گرفت دو روز زودتر از تولد جناب استاد بابایی آنچنان غافلگیرش کنه که در تاریخ ثبت بشه.
طی مطالعات گسترده ای که در مورد روشهای غافلگیری همسری به عمل آوردم نقشه ی بی عیب و نقصی کشیدم.تقریبا همه چیز از قبل برنامه ریزی شده بود.سه سال از زندگی مشترک من و همسری میگدشت و توی تمام این سه سال همیشه بابایی در غافلگیر کردن از من جلوتر بوده.اما نقشه ای که امسال کشیده بودم کامل بودواینقدر بهش فکر کرده بودم که حتی شب خواب اجرایی شدنش رو میدیدم.
سرانجام روز بزرگ رسید.4شهریور.دو روز زودتر از تولد همسری.زودتر از صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم و به همین دلیل یه عالمه شکلک برای ساعتم در اوردم.نفهمیدم چی شد که دوباره یهو غش کردم و خوابم برد که اینبار با فریاد ساعت از جا پریدم و حتم دارم اینبار اون برام داشت شکلک در میاورد.پریدم تو لباسهام و طی یک حرکت انتحاری زدم بیرون.
لازم به ذکر ایست که اینجانب در این روز دستاوردهای زیادی نیز داشتم که از جمله ی انها:1 سفر به مرکز شهر در 5 دقیقه.2رکورد سریعترین خرید دنیا در 20دقیقه و19ثانیه.3شاتوت طلایی خرید قشنگترین هدیه.4 اولین خرید بدون معییت همسری و همراهان و به صورت کاملا انفرادی.نامزد دریافت زرشک بلورین جشنواره به دلیل بسیج کردن بیشترین تعداد ممکن از دوستان و آشنایان در یک روز و .....
ظرف مدت 10دقیقه به سیتی سنتر رسیدم.از اومدنم به اهواز زمان زیادی نمیگذشت و تمام این مدت همیشه با شوهری بیرون میرفتیم به همین دلیل در طول این مدت بسیار بسیار کوتاه(چیزی در حدود سه سال) هنوز آدرس ها رو به خوبی یاد نگرفته بودم برای همین این دستاورد بزرگی برای من محسوب میشد و به تنهایی برای شوکه کردن شوهری کافی بود.
پیدا کردن مرکز خرید مورد نظرم کار زیاد سختی نبود چون دفعه ی قبل که با شوهری اومدم سعی کرده بودم مسیر رو با تمام جزییات حفظ کنم.باید اعتراف کنم خود شرلوک هولمز هم به اندازه ی من برای خودش نشونه حفظ نکرده بود.چون میدونستم انتخاب هدیه برای همسری مخصوصا با وسواسی که من داشتم کار زمان بر و حساسیه(حساس که میگم در حد خنثی کردن بمب مثلا)برای همین هدیه ی خودم رو از قبل انتخاب کرده بودم.یه پیراهن اسپورت تک و شیک که شک نداشتم شوهزی عاشقش میشه.مغازه دار هم با دادن کامنتهایی مثل این ترکه این تکه این شیکه و غیره در اطمینانم از این انتخاب بی تاثیر نبود.
ازین مرحله به بعد تقریبا کار زیاد سختی در پیش نداشتم.قنادی معروف شهر نزدیک خونمون بود.طی یک اقدام ظربتی خودم رو به قنادی رسوندم و از بین کیک هایی که برام چشمک میزدن نازترینشون رو انتخاب کردم.برای خرید شمع تولد شوهری هم مثل همیشه به مشکل خوردم.نمیدونم چرا وقتی من میخوام تولد بگیرم برای همسری همه ی عددهای شمع یا تا به تا هستن یا اصلا منقرض شدن و تو مغازه نیستن.مجبور شدم در یک اقدام هوشمندانه به تعداد سالهای تولد همسری شمع بخرم.
برای اینکه شوهری به چیزی شک نکنه کیک و شمعها رو پیش خود قنادی گذاشتم و برای کادو گرفتن هدیه ها راهی مغازه ی دیگه ای شدم که اون هم به خونه نزدیک بود.کادو ها رو هم پیش خود مغازه دار گذاشتم.خیلی زود به خونه برگشتم تا آثار جرم رو پاک کنم و شوهری به چیزی شک نکنه.فاز یک عملییاتم تقریبا تکمیل شده بود و نقشه بی عیب و نقص پیش میرفت.
فاز دوم پروزه:
شوهری از راه رسد و بعد از صرف نهار مورد علاقه ش به خواب عمیقی فرو رفت خدا رو شکر نیازی به اضافه کردن قرص خواب آور نبود.در یک حرکت انتحاری رفتم از مغازه دار کادوها رو گرفتم.قبلا با برادر شوهر گرامی هماهنگی های لازمه جهت اوردن کیک و دیگر ملزومات انجام شده بود.
بعد از غروب شوهری رو به بهانه ی پیاده روی از خونه بیرون کشیدم و قدم زنان به سمت مقصد از پیش تعیین شده ی خودم رفتیم.رستوران هتل هدیه.دلیل ویژه بودن این رستوران علاوه بر تشریفات جالب برانگیزی که داشت این بود که من قبلا با ریاست رستوران تماس گرفته بودم و ایشان هم جهت همکاری با من اعلام امادگی کرده بودن.
جلوی رستوران که رسیدیم به همسری گفتم من دلم چلو کباب میخواد شوهری هم که مثل همیشه پایه.بعد از صرف شام به برادر شوهری یواشکی اس دادم قرار بود به محض دیدن پیامم کیک و هدایا رو به ریاست رستوران برسونه تا بیارن سر میز.کادر رستوران هم انگار در غافلگیر کردن از من جلوتر بودن با هماهنگی قشنگی کیک و هدایا رو اوردن .باید اعتراف کنم خودم خیلی از کارشون خوشم اومده بود و حسابی غافلگیر شده بودم.
دلم میخواست دوربین میبردم و از چهره ی شوهری تو اون لحظه عکس میگرفتم.خیلییییییییییییییییییییی غافلگیر شده بود.با دیدن چهره ی شکه شده ش که موفقیت بی چون و چرای نقشه م رو تایید میکرد شنگول و شادمان شده بودم.
بعد از برگشت به خونه مامان بزرگ+بابا بزرگ+ خواهر شوهرها=خانواده ی شوهری منتظر ما بودن تا مراسم کیک خرون رو شروع کنیم.بعد از کلی پایکوبی صورت هم رو با برف شادی تزیین کردیم و نوبت به خوردن کیک رسید.همسری با اشتهای زیاد کیک رو افتتاح کرد و لبخند شیرینی روی لبهاش بود.لبخندی که هیچوقت فراموش نمیکنم و خستگی یک روز پر مشغله رو ازم میگرفت.
زیبا ترین لحظه ی اون شب زمانی بود که شوهری با لبخند بهم گفت این قشنگ ترین تولد زندگی من بود.
1ماه بعد ازین خاطره ی شیرین خبردار شدیم که خدا قشنگترین هدیه رو به ما داده.سیب کوچولو تو راه بود تا بیاد پیش ما.حالا من و بابایی برای دیدنت مشتاقترینیم و روز شماری میکنیم برای جشن گرفن لحظه ی شکفتنت.