روزی که پی به وجود سیب کوچولو بردیم
اپیزود 1 سلام سیب کوچولوی من.میخوام برات از روزی بنویسم که قشنگترین روز زندگی من و بابایی بود.روزی که خبر دار شدیم سیب کوچولو تو راهه و دیگه دو نفر نیستیم.اون روز قشنگ رو هیچوقت فراموش نمیکنیم.شنبه 1مهر 1391بود.صبح بابا جون و مادر جون(مامان و بابای شوهری) تصمیم گرفتن برای زیارت عازم مشهد بشن.و قرار شد یه کوپه بگیرن برای خانواده.به منم پیشنهاد همسفر شدن دادن.شوهری با اشتیاق زیاد اومد ازم پرسید دوست داری بری خانواده ت رو ببینی؟؟؟من خیلی خوش حال شدم.اما ازونجایی که مادرم میخواست بیاد اهواز من رو ببینه کمی مردد شدم و به شوهری گفتم بذار تماس بگیرم ببینم مامانم میاد یا تصمیمش قطعی نشده.با مامانم تماس گرفتم و ازش راجع به تصمیمش پرس...
نویسنده :
رز بانو
22:07